من و تو.....تو و هو....یـا حفیظ من لایغفل

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی مادر مـیشوی و ماه رمضانت گره مـیخورد بـه دعای جوشن کبیر....فراز آخر ِدعا آتشی بر جانت مـیافروزد جانانـه....آنقدر با آن فراز مـیمـیری و زنده مـیشوی کـه شب قدرت مـیشود شب تولدی دوباره.گویی که تا صبح حیـاتی نو درون درونت آرام آرام بافته مـی شود و تمام روزهای آتی ات همرنگ  مـیشود با پیکر باران خورده ات درون آن شب روحانی.با آوای دوست داشتنی "یـا حفیظ من لایغفل""ای محافظت کننده ای کـه هیچ وقت غافل نیستی"......... طرز درس کردن جانمازی با کاغذ رنگی فقط یک مادر هست که مـی داند اگر شش دانگ حواست هم جمع نوزاد باشد،باز حتما حتما حتما از او غافل خواهی بود.فقط یک مادر هست که مـیفهمد درون نگهبانی از فرزند، طرز درس کردن جانمازی با کاغذ رنگی جز واسطه ای چیزی نیست و هوست کـه تماما با جان و دل بی ذره ای ناراحتی،نگرانی،خستگی و نارضایتی نگهداری بنده صغیرش را بـه عهده گرفته است.وقتی تو خوابی او هوشیـارانـه از طفلت مراقبت مـی کند.و وقتی  کودک درون حین بازی یک دیوار آنطرف تر دور ازچشمانت مـی رود و تو از نبودش سراسیمـه مـی شوی اوست کـه دستش را درون دست کودک بی ذره ای معطلی مـی گذارد و به او لبخند مـی زند...اصلا مگر مـی شود مادر شد و حضور پر رنگ تر او را درگ نکرد.بوی او درون همـه جای خانـه کوچکمان زیـاااااااد حس مـی شود و هر لحظه مادرانـه هایم را پر مـی کند از لحظات عاشقانـه بین خود و بنده نو پایش...چقدر ظریفانـه و دقیقانـه مخلوق جدیدش را درون بغل مـی گیرد و از او محافظت مـیکند و با عشق برایش لالایی فتابرک الله احسن الخالقین مـی خواند.

این روزها تمام تشویش و اضطرابم از مراقبت تو را زیر خاک شمعدانی های حیـاطمان دفن کرده ام و آسوده خاطر تو را وسط چمن های خیس رها کرده و زیر نور بی صدای آسمان آبی اش مـیم و مـیم و مدهوش مـیشوم ازحضور بی نـهایت او به منظور تو !!

.

من از مادری خدا به منظور تو بی نـهایت لذت مـیبرم!!!

پی نوشت:حفیظ صفت مشبهه است.و دلالت بر دائمـی بودن و استمرار اون داره.یعنی خدا بدون تقید بـه زمان و مکان دایما حافظ است.

روز با یک هفته تاخیر مبارک.خب راستش تو این یـه هفته بخاطر مـهمونـهای عزیزی کـه داشتیم فرصت نشد به منظور مون جشن بگیریم.مـی خواستم یـه کیک کوچولو درست کنم.یـه لباس خوشگل تن ریحانـه کنم.ببرمش پارک و ازش عبگیرم.اما ابوریحان پیشنـهاد کیک خورون بالای قله کوه رو دادن.بر این شدیم کـه تو سفر تفریحیمون مراسم روز رو برگزار کنیم.زدیم بـه دل کوه  .نزدیک قله زیر یـه صخره کـه سایـه خوبی ایجاد کرده بود.خیلی جنگی کیک رو تزیین کردم و خیلی جنگی تر ریحانـه  همشو خورد .اون کفش ورنی خوشگله هم هدیـه روز باباییشـه.ایشالا همت کنـه راه بره زودتر بپوشتش.

روز ِهای قهرمان های کشورمون خیلی خیلی مبارکخیلی مخلصیم!!


برچسب‌ها: طرز درس کردن جانمازی با کاغذ رنگی سید حسین یعقوبی, ریحانـه, مادرانـه, عکس, روز

[ سه شنبه دوم مرداد ۱۳۹۷ ] [ 4:20 ] [ از نسل او ] [ ]

سیسمونی(1)

بسم الله الرحمن الرحیم

گرمای لبخند ریحانـه این روزها خیلی زندگیمون رو قشنگ کرده...دیگه از هر وسیله و ادا اطواری استفاده مـیکنیم کـه بهمون بخنده ماشاء الله خیلی هم خوش اخلاقه دعواش کنی مـیخنده نازش کنی مـیخنده...هر چی مـیگذره صداهاش تو خونـه با آوای بلندتری مـیپیچه...اون از تو سالن بببب اووو بببب مـیکنـه و من از تو اشپزخونـه قربون صدقه اش مـیرم و بلند بلند واسش شعر مـیخونم...فداش بشم من ریحان!!! نازشو برم من ....!!! اصلا مادر کـه مـیشی شاعر مـیشی. طرز درس کردن جانمازی با کاغذ رنگی یدفعه یـه افاضاتی بـه ذهنت مـیرسه کـه قبلش فشار مـیاوردی یـه کلمـه اش نمـیزد بیرون....روم نیمشـه شعرامو براتون بخونم خخخخخ اما خیلی قشنگن خخخ.(حوالی 5 ماهگی)

از خواب کـه بیدار مـیشـه دنبال ما مـیگرده و بی بهانـه با دیدن ما مـیخنده...یذره باهاش بازی مـیکنیم و نازش مـیدیم و مـیریم سر کار خودمون اولش کمـی نق مـیزنـه بعد با الاغ  خانش کـه از بالا تشکش آویزونـه بازی مـیکنـه و یذره اینور اونور مـیشـه .حوصله اش کـه سر رفت دوباره جیغ مـیزنـه کـه ایـها الناس بیـاین پیشم...بلندش مـیکنم مـیارمش تو آشپزخونـه مـینشونمش رو صندلی غذا* و براش شعر مـیخونم و کارامو مـیکنم. اینورزا اگه یـه پلاستیک بدم دستش کـه ساعتها با اون پلاستیک و صدای خش خشش خوش خوش مستونشـه...از وقتی هم کـه جامپر **خ اکثر اوقات مـیذارمش تو جامپر خخخ یعنی بچه ها این جامپر عالیـه عالییییی هر چی بگم کم گفتم.ریحانـهساعتها مـیمونـه و حتی گاهی خوابش مـیبره...(حوالی 5 ماهگی).از وقتی کـه ریحانـه چهاردست و پا شد(هشت ماهگی) دیگه اونو داخل جامپر نذاشتم.و کلا این جامپر سه ماه واسم بسیـار توپ کار کرد.

 بخاطر درخواست های شما تصمـیم گرفتم مواردی کـه ربط بـه سیسمونی داره رو ستاره دار کنم و زیرش توضیح بدم.

*در مورد صندلی غذا خیلی ها مـیگن کاربرد نداره.برای من کـه کاربرد داشت.من دو مدل خ یدونـه پایـه بلند و یدونـه از اینا.مثلا ببینید مواقعی کـه مـیومدم تو آشپزخونـه و تنـها بودم خب ریحانـه رو چیکارش مـیکردم؟آشپزخونـه م کوچیکه و محیطش جوری نیست کـه بشـه بچه رو گذاشت رو زمـین اونم دراز کش.اینجور مواقع صندلی غذا خیلی بهم کمک مـیکنـه.ریحانـه رو مـیذارم تو صندلی تقریبا هم ارتفاع با خودم و پشتی صندلیش رو وقتی کوچیک بود بـه حالت لمـیده الان کـه مـیتونـه بشینـه بـه حالت نشسته مـیذارم و دستش اسباب بازی مـیدم.من مشغول کارمم و ریحانـه هم گاهی بـه من نگاه مـیکنـه و از اینکه قدش با من تقریبا یکیـه احساس خوبی داره و هم بازیشو مـیکنـه.گاهی اوقات هم حین کار هام بـه ریحانـه همون جا غذا مـیدم و مـیوه و باهاش حرف مـی و بازی مـیکنم.اون کوچیکه هم با وجود یسری ایرادات اساسی اما خیلی خیلی کاربردی تره .از وقتی ریحانـه مـیتونـه بشینـه مـیذارمش اون تو و مـیارییمش کنار سفره مون.برای مـهمونی رفتن هم عالیـه چون بچه اصلا اون تو کثیف کاری نداره.(حوالی شش ماهگی)الان  هم کـه ریحانـه چهار دست و پا مـیره این صندلی فوق العاده کاربردی تر شده.چون نمـیتونـه بیـاد وسط سفره و خرابکاری کنـه.خیلی خانوم سر جاش مـیشینـه و غذاشو مـیخوره.چون از کوچیکی ریحانـه رو ابن تو گذاشتم الان کـه ده ماهشـه باهاش کاملا اخت شده و مـیدونـه وقتی مـیره اونجا قراره یـه خوراکی خوشمزه یخوره و خودش هم عادت کرده بهش.اگر رو مـیز غذا مـیخورین کـه واقعا یدونـه بلند لازمـه براتون.در مورد مارک صندلی.سه که تا محصول ایرانی هست .آذران/دلیجان/سان بیبی.که بنظر من سان بیبی بسیـار  شبیـه بـه نمونـه خارجیش هست. هم شیک تره و هم کاربردی تر، چون تنظیم ارتفاع و پشتی صندلی داره .

**و اما درون مورد تاب سقفی.ریحانـه خانوم ما از 5 ماهگی که تا همـین الان(حوالی هشت ماهیگی) از جامپر استفاده مـیکنـه.اولش رفتم واسش جامپر ایرانی خ.بیست هزار تومن.(تاب ی ها کـه با یـه فنر بـه سقف وصل مـیشن).اما واقعا خوب نبود.اصلا امنیت نداشت.من با اینکه فاصله بین بدن ریحان با تاب رو از پهلوها و جلو با پارچه پر مـیکردم اما باز احتمال ملق خوردن مـیدادم.اصلا وقتی بچه رومـیذاری حتما فقط چند دقیقه پاهاش رو اینور اونور کنی که تا بچهجاگیر شـه.جایی واسه تکیـه بچه نداشت و من خودم واسش پشتی سبز آبیـه رو مـیذاشتم. ارتفاع بندهاش هم کم بود هی مـیخورد بـه صورت ریحانـه. طفلی خودش هم اون تو احساس ناارومـی مـیکرد.تنـها نمـیموند و بعد 5 دقیقه گریـه مـیکرد.برا همـین پناه بردم بـه جنس چینی و متاسفانـه حتما بگم کـه عالی بود بچه که تا مـیرفت داخل یـه گودی پشتش قشنگ تکیـه گاه داره و یـه سینی.اگر خواستین جامپر بخرین حتما بـه این نکاتی کـه گفتم دقت کنید مثلا اینکه حتما سینی داشته باشـه.این سینی خیلی کاربردیـه مناساب بازی های ریحانـه رو مـیذارم و اون هر کدومو بخواد بر مـیداره و بازی مـیکنـه.اگه اسباب بازی رو بندازه مـیفته تو سینی و دوباره خودش برمـیداره.یـا کل وزنش رو مـیندازه رو سینی و بالا و پایین مـیپره.یـا تو همـین سینی بهش غذا مـیدم.مواقعی هم کـه بهش داخل این توری ***مـیوه خوری ها مـیوه آبدار مـیدم و ریحانـه توری رو فشار فوشور مـیده آب مـیوه ریخته مـیشـه داخل سینی نـه روی زمـین و با یـه دستمال مرطوب براحتی پاک مـیشـه. این کار مشابه ایرانی نداره.(پشت جامپر هم تاب برقی هست کـه ازم پرسیدین چه شکلیـه؟این گراکو هست و من این رو نو نخ دست دوم خ000 /260ت)نوش الان (مدلهای جدیدش) تو بازار حوالی یک تومنـه.این هم خیلی کاربردیـه که تا 5 ماهگی، ریحانـه جان روزها فقط اون تو مـیخوابید.الان هم کـه حدودا ده ماهشـهتاب تاب عباسی مـیکنـه و شعر مـیخونـه.قیمت جامپر  هم تو سایت دیجی کالا 230/000 تومن بود و من حدودا صد تومن خ.

***توری مـیوه خوری یـه چیز بسیـار کاربردی و عالی ای هست.من اینو  خ.مـیوه هایی مثل سیب و هویج رو رنده مـیکنم یـا موز رو تیکه تیکه مـیکنم و داخل توری مـیذارم و مـیدم دست ریحانـه .هم باهاش بازی مـیکنـه هم  آب مـیوه رو مـیمکه هم لثه هاشو مـیخوارونـه.گاهی اوقاتگوشت کبابی مـیندازم و اونم آب گوشت رو مـیچلونـه. غذا هم مـیشـه داخلش ریخت.من اینو از 5 ماهگی استفاده کردم.البته من بیشتر اوقات سیب و موز رو با قاشق کوچیک مـیتراشم و خودم دهن ریحان مـیذارم اما گاهی اوقات کـه کار دارم این توری حسابی سرگرمش مـیکنـه.این  مدلش هم هست کـه شبیـه سر پستونکه و برا بچه های پستونکی ای کـه از غذا کمکی بدشون مـیاد خیلی خوبه.غذا مـیریزن و بچه بازی بازی با پستونک غذا هم مـیخوره.من ازین توری مـیوه خوری حدود دو ماه استفاده کردم.ریحانـه از 7 ماهگی مـیوه رو خیلی خوب مـیتونست بخوره.

+++++ بـه سوالهای قبلیتون جواب ندادم.شرمنده ام.لطفا بـه حساب بی احترامـی نذارید.هنوز آمادگی روحی به منظور پاسخگویی بـه مشکلات خانوادگی و دینی و معنوی ندارم.اگر درون زمـینـه سیمونی سوالی دارید بفرمایید درون خدمتم.


برچسب‌ها: ریحانـه, عکس, سیسمونی

[ چهارشنبه بیستم تیر ۱۳۹۷ ] [ 3:0 ] [ از نسل او ] [ ]

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم ...... که تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

بسم الله الرحمن الرحیم

 عنوان این پست برمـیگرده بـه عپایین.به تولد مردی کـه همـیشـه پشتم بوده و همـه کار کرده که  دل بی قرار منو خوشحال کنـه و این روزها داره شدیدا اخلاقهای سردم رو تحمل مـیکنـه...

تولدت هزاران بار مبارک پسرک رویـاها.... 

 

 همـیشـه عادت داشتم کـه تو تولداش همـه جا رو شلوغ کنم و کلی انرژی بذارم اینجوری هم بـه خودم خیلی خوش مـیگذشت و هم بـه همسری و هم هری کـه سهمـی از تولدامون داشت.....اما امسال با وجود ریحانـه و بی قراری هاش واقعا نمـیدونستم مـیتونم برسم کاری م یـا نـه.ریحانـه هم حال خوش نداشت.کم نیـاوردم همـه سعیمو کردم...یـه گوشـه از خونـه یـه محیط خوشگل درست کردم.تلفنی سفارش کیک دادم و با وجود ریحانـه تاکسی گرفتم و رفتم کیک رو تحوبل گرفتم و طبق عادت همـیشـه یـه شام خوشمزه درست کردم.تیپ  ریحانـه رو خیلی ساده با تممون ست کردم .مـهمونامونو دعوت کردم و همگی منتظر شدیم که تا بیـاد... 

کادو هم بهش عشقشو دادم شلوار کردی

بچه ها.خیلی ها دوست داشتن سن من رو بدونن.کوچیک شمام 28 سالمـه


برچسب‌ها: تولد, عکس, شکموها

[ دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ ] [ 5:33 ] [ از نسل او ] [ ]

مـهربان تر از مادر

بسم الله الرحمن الرحیم

از خواب بیدار شده و داره مدام گریـه مـیکنـه.تند و با عجله مـیرم آشپزخونـه که تا واسش مقداری شیر آماده کنم.دست بـه شیشـه مـی خیلی زیـاد گرمش کردم داغه....ریحانـه با دیدن شیشـه شیر چشاش برق مـیزنـه و دست و پاشو تکون مـیده و وقتی شیشـه رو از جلو چشمش دور مـیکنم صدای گریـه هاش بلند تر مـیشـه....بهش مـیگم ی قربونت برم داغه وایسا سردش کنم الان واست مـیارم....جیغ مـیزنـه.....مانی مانی عزیزم الان شیشـه رو بهت بدم مـیسوزی خب.....بازم جیغ مـیزنـه....فدات شم چرا اینقدر گریـه مـیکنی الان مـیارم واست دیگه....جیغ مـیزنـه......صبوری کن مادر آوردم ...فقط جیغ مـیزنـه انگار هیچی نمـیشنوه از حرفام.....اصلا دلم نمـیسوزه واسه گریـه های این تیپی ریحانـه.بیشتر دلم واسه این مـیسوزه که چرا ریجانـه نمـیفهمـه کـه من الان با تمام وجودم مـیخوام شیر بهش بدم اما چون شیر درون این لجظه دهانشو مـیسوزونـه دارم تاخیر مـیکنم .......همـینجور کـه ریحانـه رو تو آغوشم گرفتم و شیشـه رو گذاشته گوشـه لبش بغض گلوم رو مـیگیره و یـه قطره اشک گولوپ مـیفته رو صورت ک ...یـاد رابطه ام با خدا مـیفتم.....رابطه ما با خدا خیلی شبیـه بـه این حسه.....اینکه هی گریـه مـیکنیم اشک مـیریزیم و طلب مـیکنیم و بهش نمـیرسیم و گمان مـیکنیم اجابت نشده.گمان مـیکنیم خدا نشنیده و محل نکرده دلش نسوخته !!!انگار اون صدای عالم پیچ خدارو نمـیشنویم "و استعینوا بالصبر......" صبر کن بـه موقع بهت مـیدم.و گاهی وقتی سر موعد بهمون مـیده با پررویی مـیگیم الان دادی؟؟نمـیخوام و رومونو برمـیگردونیم.درست مثل یـه نوزاد شیرخواری کـه اگر شیر بهش دیر برسه لج مـیکنـه و دیگه شیر نمـیخوره.

.

.

.

مـیلادت مبارک باونی پاکی ها

های گل روزتون مبارک

خانومـهای گل وبلاگ منتظران یـه فرشته کوچک روزتون مبارک

امسال روز زن به منظور من روز مادر  بود.یـه روز مادر واقعیـه واقعی.امسال به منظور اولین بار بـه عنوان یک مادر هدیـه گرفتم و برای اولین بار بـه برکت وجودی ریحانـه همسری واسم کیک  نینانـه ای خرید.

پی نوشت// ممکنـه براتون سوال بشـه کـه چرا ریحانـه شیر مادر نمـیخوره.حقیقتا خیلی دوست دارم اینجا درباره تجارب شخصی از نوع خاصش درون مورد شیردهی و ترفندهاش صحبت کنم....اما با وجود اینکه بارها هم تو پست ها گفتم و هم گوشـه وبلاگ نوشتم اینجا یـه محیط زنونـه هست و آقایون شرعا مجاز نیستن این صفحه رو بخونن بازم بی توجهی مـیشـه و بهم پیـام مـیدن.دیگه نمـیدونم چجوری بگم نـه خودم نـه همسرم راضی نیستیم این صفحه توسط آقایون خونده بشـه.نـه اینکه بگم من مذهبی ام و فلان و ارتباط با نامحرم بطور مجازی  ...اونکه سوا اما درون کل کار درستی نیست مرد تو یـه محیطی کـه همـه زن هستند و حرف زنونـه مـیزنند وارد شـه.بعضی از دوستان هم پیـام مـیدن خب ننویس و قیود مذهبی مـیارن واسم. راستش از این نوع خشک بازی ها خوشم نمـیاد اصلا آدم خشکی نیستم یـه آدم خیلی معمولی ام با رفتار کاملا عامـیانـه.و مثلی کـه کتابی مـینویسه و برای زیر 14 سال خوندنش رو منع مـیکنـه یـای کـه فیلمـی مـیسازه و برای کودکان دیدنش رو منع مـیکنـه.منم دلنوشته ای مـینویسم و دوست ندارم آقایون بخونن همـین.حالا اگر آقایی هستید کـه تا اینجا رو خوندید لطفا من بعد این رو نخوندید.بحث زنانـه هست و درباره نکات مادرانـه مـیخوام حرف ب.خواهشا کامنت ها رو هم نخونید سوالها خصوصی هست.ممنون.

بگذریم....ازینجا بـه بعد رو مادرها بخونن....تو پست قبل وقتی حرف از شیر خشک شد اینکه بدم یـا ندم.خب بعضی با تجربه ها گفتن نده بچه بعدا شیر خودت رو نمـیخوره بعضی با تجربه ها هم گفتن اگه شیرت کم هست بده شبی یـه وعده مشکلی رو بوجود نمـیاره .از حوالی سه ماهگی من فقط بـه ریحانـه شبها یـه شیشـه شیر خشک مـیدادم اونم چون سیر نمـیشد و گریـه مـیکرد.مشکلی نبود و داشتیم خوب جلو مـیرفتیم که تا وقتیکه ریحانـه پنج ماهش شد سر شیر خوردن هی قر مـیومد و ناز مـیکرد و گریـه مـیکرد.و کم کم کار بـه جایی رسید کـه دیگه نگرفت...حاضر بود گرسنگی بکشـه و بخوابه اما شیر منو نخوره فقط شیشـه مـیخواست...یعنی نمـیدونید تو خونـه مون چخبر بود بـه مدت تقریبا یک هفته این بچه فقط جیغ مـیزد و من مقاومت مـیکردم و بهش شیشـه نمـیدادم.به معنای واقغی روانی شدم.ریحانـه از یـه سمت و دلسوزی همسرم از یـه سمت کـه بچه گرسنـه مونده عصبی مـیشـه بـه چه قیمت اینکارو مـیکنی؟داری خودت رو از بین مـیبری...فشار عصبی هم شدیدا روی مقدار شیرم تاثیر گذاشت و اون رو بـه حداقل رسوند جوریکه خیلی دیر رگ مـیزد..تنـها کاریکه مـیتونستم م این بود کـه شیر رو با سرنگ بهش بدم که تا قندش نیفته و بخوابونمش بزور......روشـهای مختلفی هم امتحان کردم اینکه شیر خشک بریزم رو و همزمان بچه هم شیر منو بخوره هم شیر خشک (نشد تمام لباس بچه خیس مـیشد و فایده نکرد و بازم گریـه مـیکرد) اینکه عسل بمالم بـه سر که تا بچه بخوره (تا حدی جواب داد.هی مـیخورد مـیدید شیر نمـیاد گریـه مـیکرد دوباره عسل حتما مـیزدم دوباره یذره مـیخورد مـیدید شیر با فشار نمـیاد نمـیخورد).هیچ ماده شیر افزایی هم تو این مدت جواب بهم نداد.خیلی ناراحت بودم و به همسرم هم قول دادم اگه که تا آخر هفته این جیغ زدنـها ادامـه داشت شیر خشک بهش بدم...تا اینکه خدا بهم کمک کرد یـادم افتاد تو دوران بارداری وقتی داشتم درباره شیشـه شیر و اینا تحقیق مـیکردم یـه بنده خدایی نوشته بود کـه از فیدینگ استفاده مـیکنـه به منظور شیردهی بـه نوزاد.دستگاهیـه کـه یـه لوله مویین بسیـار باریک داره کـه این لوله از یـه سر همزمان با مادر وارد دهان نوزاد مـیشـه و از طرف دیگه بـه سرمـی کهشیر هست.یعنی همزمان کـه بچه رو مـیمکه اون لوله رو هم مـیمکه و شیر از سرم وارد دهان نوزاد مـیشـه و بچه فکر مـیکنـه داره از مادر شیر مـیاد.این فیدینگ واسه مادران کم شیر و دایـه ها خیلی خوبه.به همسرم گفتم برام بخر.متوجه شدیم قیمتش 250 هزارتومنـه  و این مبلغ بالایی هست واسه ما.به ذهنمون رسید خودمون درستش کنیم و نتیجه با خرج 500 تومن شد این.یـه بطری آب معدنی و یـه سوند معده. الان یک ماه و خورده ای هست کـه من هم از این طریق بـه ریحانـه شیر مـیدم و هم بهش شیشـه شیر مـیدم و تا الان اصلا مشکلی نداشتم هر دو رو خوب و عالی مـیگیره دیگه.وقتی بدونم شیرم کمـه از فیدینگ استفاده مـیکنم شیرم خوب بود کـه نیـازی نیست.بیرون بهش شیشـه مـیدم.ممنونم تجارب خودتون رو هم بـه اشتراک بذارید.


برچسب‌ها: مادرانـه, ریحانـه, روز زن, عکس, هدیـه

[ جمعه هجدهم اسفند ۱۳۹۶ ] [ 3:19 ] [ از نسل او ] [ ]

مشتی ریحانـه

بسم الله الرحمن الرحیم

ازونجاییکه منتظر ورود یـه فرشته کوچولو بـه خونمون بودیم خیلی زود فهمـیدم کـه باردارم و مراقبتهای بارداری رو از همون هفته های اول پیگیری کردم.خدارو هزار مرتبه شکر ماههای اول بارداریم بـه آسونی سپری شد و تا ماه ششم هم اصلای نمـیفهمـید کـه باردارم و البته بـه هیچکسی هم نگفتیم فقط خودم رو درون جریـان گذاشتم.سختترین قسمت بارداری من دو ماه آخر بود...ماه هشتم بخاطر پادرد های شدید جوریکه بـه دقیقه نمـیتونستم سرپا بایستم و ماه آخر هم بخاطر فشار های بسیـار زیـادی کـه به کمر،لگن و کشاله های ران وارد مـیشد نـه مـیتونستم بشینم نـه بخوابم نـه راه برم.....

از ماه هفتم بود کـه یـا من مـیرفتم پیش م اینا یـا م مـیومد پیشم و بهم کمک مـیکرد...از اونجاییکه قرار بر این بود کـه زایمان طبیعی باشـه روزانـه حداقل یک ساعت با پیـاده روی مـیکردیم اونم اکثرا وقتمون صرف خرید سیسمونی ریحانـه مـیشد....هم از لحاظ جسمـی هم روانی دوران سختی بود اما تمام لحظاتش واقعا صمـیمـی و شیرین و دوست داشتنی بود....

حرف و حدیث درباره زایمان طبیعی زیـاد شنیده بودم و خیلی هم استرسش رو داشتم....هری هم کـه مـیفهمـید قراره زایمانم طبیعی باشـه انرژی منفی دادنش شروع مـیشد کـه چرا؟ و مگه خل شدی؟اصلا مگه جونشو داری؟چند که تا بچه مـیخوای اخه تو؟...

بخاطر مشکل کمرمم مـیتونستم سزارینی بشم.اما با تمام وجودم دوست داشتم اون حسی کـه همـه ازش تعریف مـیکنن رو تجربه کنم و از دستش ندم اینکه وقتی بچه از رجم خارج مـیشـه حس مـیکنی دنیـا رو فتح کردی و وقتی بچه رو تو بغلت مـیذارن حس مـیکنی تمام دنیـا مال توئه.
ماه آخر تمام تلاشم رو کردم برا اینکه زایمان آسونی داشته باشم.و تقریبا اکثر تدابیر سنتی ماه نـهم رو انجام دادم.سعی کردم نـهایت شادابی رو داشته باشم وکلی انرژی ذخیره کردم به منظور روز زایمان.سی و نـه هفته و دو روز از بارداریم گذشته بود ماه دردهای اون شب بیشتر از دفعات قبل بود صبح وقتی از خواب پا شدم متوجه شدم کیسه آبم پاره شده. رو درون جریـان گذاشتم و به همسرم زنگ زدم بیـاد دنبالم بریم بیمارستان.قشنگترین مانتوم رو پوشیدم حسابی تیپ زدم و اینقدر سرحال و با انرژی رفتم تو اتاق کـه ماماها مـیومدن بالاسرم و بهم مـیکفتن تو الان حتما درد داشته باشی بعد چرا داد نمـیزنی؟!منم مـیخندیدم و مـیگفتم قابل تحمله!! فکر کنید تو درد زایمان داشتم بـه سوالهای ماماها درباره رنگ و مدل مو جواب مـیدادم..خخخخ.....همسری هم دعای سهولت زایمان رو واسم نوشته بود رو کاغذ و حسابی چسبکاریش کرده بود منم قایمکی گذاشته بودمش بین موهام خخخخ ......خیلی روز فوق العاده ای بود واقعا خوشحالم ازینکه تونستم تجربه اش کنم.خیلی جالبه با وجود اینکه مـیخوای از درد بمـیری اما بقدری برام زیبا بود کـه همـین الان کـه دارم ازش مـینویسم و اونروز رو بادآوری مـیکنم لبخندی گوشـه لبم نشسته....حقیقتا زیباترین روز زندگیم بود.

همـه چیز داشت بـه خوبی پیش مـیرفت که تا اینکه.......دقیقا از دو روز بعد زایمان حالات روانی عجیبی بهم دست داد.خیلی زود از همـه چیز عصبی مـیشدم .خیلی راحت بـه گریـه مـیفتادم.با کوچکترین حرفی از اطرافیـانم دلخور مـیشدم و انتظار داشتم همـه اونـها توجهشون بـه من باشـه.از همـه توقع داشتم باهام خیلی خاص رفتار کنند مخصوصا همسرم اصلا مـیخواستم همـه درون اختیـار من باشن فقط.فکر کنم دچار افسردگی بعد زایمان شدم...از طرفی زن زائو نیـاز بـه استراحت داره ولی من که تا ده روز اینقدر مـهمون برام اومد کـه در طول شبانـه روز دو سه ساعت بیشتر نمـیتونستم بخوابم.وقتایی کـه مـیخواستم بخوابم آیفون رو خاموش مـیکردم و مـهمونـها زنگ طبقه بالا رو مـیزدن اونا درون رو باز مـی و بعدش مـیومدن پشت درون ما و منو صدا مـی...حتی نمـیرسیدم کـه غذا بخورم.بخاطر بخیـه هام هم نمـیتونستم خیلی بشینم و اصلا روم نمـیشد جلو مـهمونـها دراز بکشم.مشکل شیر دهی اوایل زایمان هم بود. اینکه بچه بـه راحتی نمـیتونست شیر بخوره.یدفعه پیش مـهمونـها از گرسنگی گریـه مـیکرد و من نمـیتونستم جلو اونـها شیر بدم و وقتی هم مـیرفتم تو اتاق چون بچه بـه راحتی نمـیگرفت هی گریـه مـیکرد و طول مـیکشید که تا ساکت شـه. آخر یکی پا مـیشد مـیومد تو اتاق کـه چته و چرا نمـیگیره و فلان کارو ...هری مـیومد و برام یـه نسخه مـیپیچید و یـه تستی روم مـیکرد و مـیرفت خیلی زیـاد اذیت شدم.از روز دهم خیلی یکدفعه ای شیری کـه فوران مـیکرد ازم بشدت کم شد!!! حدودا پونصد هزار تومن فقط عرقیجات خ و مواد شیرافزا اما بازم فایده نکرد.....ریحانـه هم دقیقا از هفته دوم شبها که تا صبح گریـه مـیکرد و من همـه اش فکر مـیکردم برا اینـه کـه شیرم کمـه نـه پستونک مـیخورد و نـه شیشـه شیر مـیگرفت وقتی هم بهش شیر خشک با سرنگ مـیدادم مـیریخت بیرون.دوباره هرکسی مـیومد و اینبار برا کمـی شیر برام نسخه مـیپیچید مـیگفتن شیر حتما تشک رو خیس کنـه حتما لباست همش خیس باشـه حتما فواره بزنـه اگه اینا نباشـه شیرت کمـه و بچه ات گرسنـه هست که گریـه مـیکنـه.....شبها ریحانـه جیغ مـیزد و من روضه علی اصغر مـیخوندم....اصلا یوضعی که تا اینکه بردمش دکتر.دکتر گفت اگه وزن گیری بچه ات کم باشـه شیرت کمـه وگرنـه مـیزان شیر بچه اندازشـه....وزن ریحانـه رو گرفت بیشتر از حد طبیعیش بود طوری کـه براش رژیم نوشت ....تازه فهمـیدیم گریـه هاش بخاطر کولیکه نـه گرسنگی!تا 54 روزگی جیغ های شبانـه ریحانـه ادامـه داشت جوریکه همسایـه ها مـیومدن خونـه مون و مـیگفتن این بچه چشـه!!؟؟کارمون شده بود اینکه بچه رو تو پتو بخوابونیم و براش شعر بخونیم.مـیخوابید یربع بعد بیدار مـیشد جیغ مـیزددوباره مـیخوابید یربع بـه یربع پامـیشد جیغ مـیزد....این بـه کنار روز 54 ام خیلی یکدفعه ای ریحانـه جانم سرماخورد سرفه های خلط دار مـیکرد اش شدیدا خراب بود طفلی صداش درون نمـیومد.دکتر دستور بستری داد ده روز بیمارستان.....نبردمش بیمارستان و تو خونـه درمان شد الهی شکر.....

یـه نفس بکشین

الان همـه چیز خیلی خوبه....کولیک که تا 80 درصد رفته! بچه جون گرفته و دیگه نوزاد نیست یـه نی نی تپل مپل بامزه شده کـه قشنگ تو بغل جا مـیشـه.شیرم مقدارش خوبه......شبهایی هم کـه ریحانـه نمـیخوابه یـه شیشـه شیر خشک بهش مـیدم که تا صبح مـیخوابه.

مـیتونستم خیلی زودتر از اینـها بیـام اینجا و پست بذارم....ولی......این وبلاگ واسه من خیلی مقدسه.اینجا بی بسم الله چیزی ننوشتم و بی وضو پشت سیستم ننشستم.این وبلاگ یجورایی حجت زندگیمـه.........اما .....مدتهاست حال معنویم اصلا خوب نیست.حس مـیکنم از بلندای یـه کوه پرت شدم پایین و هی دست و پا مـی و بجا اینکه دوباره برم بالا هی بیشتر تو یـه چاهی فرو مـیرم....نمـیدونم چجوری حالم رو وصف کنم انگار از دانشگاه پرت منو بیرون و دوباره نشستم سر کلاس اول ابتدایی........وقتی مرور مـیکنم وبلاگو بحال خوب اونموقع هام غبطه مـیخورم.خود الانم بـه خود قبلیم غبطه مـیخوره.دوست ندارم اینجوری دست بـه قلم بشم.دارم تمام تلاشم رو مـیکنم کـه حال خوب قبلیم رو دوباره بدست بیـارم!!!...دست و پا زدم نشد چاره اش رو تو توسل دیدم.....برا همـین تو این دو سه هفته ای دوبار رفتیم سفر.روز امامت حضرت مـهدی عج مشـهد بودیم و مـیلاد رسول اکرم قم.از وقتی هم برگشتیم با همسری قرار گذاشتیم کـه روزانـه یـه سخنرانی بذاریم و موقع شام گوش بدیم.فعلا تنـها مسیر پناهیـان رو داریم گوش مـیدیم.

از سفرمون براتون بگم......مسافرت با یـه کوچولوی چند ماهه اونم تو زمستان اولش خیلی سخت بنظر مـیرسید اما بسیـار زیـاد طعمش با همـه مسافرت های قبلیمون فرق مـیکرد و بینـهایت شیرین بود.هوای مشـهد خیلی سرد بود برا اینکه بچه سرما نخوره پتو بهاره و زمستونیش رو با خودم بودم تو روز پتو صورتیشو رو کریر کامل مـینداختم و مـیرفتیم بیرون و تو شب پتو آبیشو.چون سخت نگرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت واسه همـین دوباره هوس کردیم بریم سفر .قم هم عالی بود البته ریحانـه هم بچه خیلی خوش سفری بود و تو کریرش اکثر اوقات مـیخوابید طفلک و اذیتمون نکرد...

.

.

مادرانـه//خیلی لذت بخشـه کـه شب که تا صبح وقتی ریحان خوابه بیدار بمونم و واسش برا شب یلدا تاج هندوانـه درست کنم...اینکه تو نت سرچ کنم " پاپوش نوزادی هندوانـه" ....و هی پاپوش ببینم و اونو تو پا ریحان تصور کنم و پاهای کوچولوشو ناز بدم....

مادرانـه//با وجود اینکه دربست درون اختیـار یـه نی نی دوست داشتنی ام اما وقتم شدیدا برکت پیدا کرده.خونـه ام از قبل تمـیزتره وبیشتر برق مـیزنـه وقت باندازه ای دارم ک مـیتونم کتاب بخونم و شغل خونگی قبلیمو ادامـه بدم.البته ریحانـه وقتی بیداره بچه تقریبا ناآرومـیه اما باهاش کنار اومدم و کارهای خونـه رو باهم دوتایی انجام مـیدیم.مـیذارمش تو کالسکه و با خودم موقع تمـیزکاری مـیبرمش اینور و اونور مـیبرمش آشپزخونـه هم غذا مـیپزم هم برا اون شعر مـیخونم.حوصله اش کـه سر مـیره واسش مـی مـیخونم مـیم.اونم خیلی خوشش مـیاد قرتی تشریف داره خانوم..خخخ....کلا زندگیم خیلی هیجان انگیزتر از قبل شده.البته گاهی اوقات تو کالسکه  هم بند نیمشـه اینجور مواقع مـیذارمش تو تاب برقی کیف مـیکنـه.یـه ننو هم بستیم تو خونـه ازین سر بـه اون سر مـیریم گاهی دو تایی مـیشینیمو کلی تاب مـیخوریم و آروم مـیشـه....کلا بچه با نشاطیـه.الهی الهی خدا بـه همـه اونـها کـه منتظرن یکی ازین فرشته هاشو بده.

.

دوستانـه//از تمام نظرات پر از مـهر و مـهربونی و دوستیتون بینـهایت بینـهاییییییییییت ممنووووونمممممم........دلم واسه همتون تنگ شده....کاش مـیشد یبار همتون رو یجا ببینم 

.

همسرانـه// اگه تو نبودی اگه مـهربونیـات نبود اگه این صبوریـهات نبود....دنیـا برام اینقدر رنگی رنگی نبود.....ممنونم کـه هستی....ماه هفتم با یـه دسته گل رز رنگی رنگی مـیاد خونـه و یدفعه مـیگیره جلو چشام و مـیگه بـه مناسبت بارداری نشد کـه واست گل بخرم.الان خ کـه یـهت بگم ممنونم کـه داری زحمت مـیکشی و سختی ها رو تحمل مـیکنی.کلی با اون گلها و پاپوش نوزادی ریحانـه عگرفیم..منتخبش شد این.آخه قرار بود تو یـه پستی این عرو بذارم و خبر بارداری رو بـه دوستان بدم.اما بهتر دیدم بعد اینکه بار بـه سلامت بـه ثمر رسید بهتون بگم .. .در ضمن چروک پارچه یعنی بچه داره مـیاد....خخخ....


برچسب‌ها: مادرانـه, ریحانـه, عکس, مشـهد, قم

[ چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶ ] [ 3:25 ] [ از نسل او ] [ ]

به ذره گر نظر لطف بوتراب کند.....به آسمان رود و کار آفتاب کند

بسم الله الرحمن الرحیم

اونروزی کـه با هم رفته بودیم بازار گل که تا برا گلدون های مـهربونیم گل بخریم.همسری تو بین همـه اون گل و گیـاها وقتی کوکب مـیبینـه برق از چشماش مـیره مـیگه :خاجل اگه اون گلخونـه رویـاهام رو مـیساختم اگه تو وضعیت مالی مناسبتری بودم حتما اینو مـیخ...- چه رنگیشو؟؟؟....- بنفش خیلی زیباست.....تو دلم بزن و بکوبی بپا مـیشـه که تا آخرین دقیقه ای کـه تو بازار دوتایی قدم مـیزدیم و گل مـیدیدم من واسه خودم داشتم برنامـه مـیریختم کـه دوشنبه کـه از کلاس تعطیل مـیشم سریع بیـام اینجا و این گلدونو بخرم و اضافه کنم بـه پیرهنی کـه واسه کادوی روز مرد قراره بدم بـه همسری جونم و هی واسه خودم ذوق مـیکنم. 

دوشنبه سریعتر از همـیشـه حوزه تعطیل مـیشـه.با خنده و کلی انرژی از بچه ها خداحافظی مـیکنم و بدو بدو سوار اتوبوس مـیشم.کلی کار دارم حتما برم بازار گل،کوکب بخرم بعد براش یـه گلدون خوشگل بخرم بعد برم خونـه کیک بپزم یـه لباس قشنگ بپوشم و شام رو آماده کنم ...همـینجور کـه دارم برنامـه امشب رو با خودم مرور مـیکنم و سفره شام رو تو ذهنم طراحی مـیکنم چشمم مـیخوره به این دو تا ناناج.دلم قنج مـییییره واسشون.آخه من مدتها بود کـه دنبال این سایزیش مـیگشتم کـه بذارمشون دور حوض دوست داشتنی کوچولوم که تا عاشقانـه باهم اونجا زندگیشونو شروع کنند.کلی نازشون مـیدم و چند که تا دونـه ازشون مـیخرم.حالا فقط حوضم یـه گلدون فسقلی کم داره.

اونروز با یـه دسته گل نرگس و یـه گلدون کوکب بنفش و یـه دنیـا لبــــــــــخند مـیام خونـه.برای شام (افطار) تند تند غذای مورد علاقه همسری رو مـیپزم.خیلی دلم مـیخواست کـه واسش یـه کیک درست کنم اینشکلی یعنی این تنـها تزیینی بود کـه تمام حس و حال این روزهای دو نفره مون رو نشون مـیداد.اما نشد.دوبار کیک پختما اما هر دوبار خراب شد آخر مجبورر شدم کیکامو کوچولو کوچولو برش ب که تا خرابکاریم معلوم نشـه خخخخ .وسط مراسم دلم طاقت نیـاورد عکسو بهش نشون مـیدم و مـیگم یـه کیک خوشمزه با همـین تزیین دلی طلب من.مـیخوام بدونی خنده ای اگه رو لبام مـیشینـه اگه مـیبینی حال دلم خوبه بخاطر وجود تویـه.بخاطر تو و تموم مـهربونیـات مردونگی هات فداکاری هات کـه این روزها بیشتر داره خودشو نشون مـیده.و از خوبیـهاش تعریف مـیکنم.وسط حرفهام بغض گلومو مـیگیره و اشکام همـینجور مـیریزن پایین.......مـیخنده.......با گریـه مـیخندم و کلی قربون صدقه اش مـیرم.

+ گلشو خیلی خیلی دوست داره.تنـها گلدونیـه کـه تو اتاق و گذاشته روی مـیز کارش درست کنار کتاباش!!...هر سری بهش نگاه مـیکنـه.از تو اتاق داد مـیزنـه و مـیگه:خاجل دستت درد نکنـه خیلی گلش قشنگه.خیلی روحجریـان داره.منم از تو آشپزخونـه پیشبند بسته کلی خم و راست مـیشم و واسش جینگولک بازی درمـیارم کـه اصلا قابل تو رو نداره......کمـی بعد مـیرم سراغ ظرف شستنم.چشمـهامو مـیبندم نفس عمـیقی مـیکشم و خدارو شکر مـیکنم بخاطر همـین لحظات خیلی ساده دو نفره.

+ بعد عنایتی کـه خدا بهمون داشت و ما رو با طب سنتی آشنا کرد.حالا درون همـین حد کـه بدونیم فلینظر الانسان الی طعامـه یعنی چه اینکه بتونیم با کلی از نقص های طبعی مون کنارر بیـایم و شناخت بهتری از بدنمون داشته باشیم.حالا چند وقتیـه کـه غروب های دو نفره ما با فصل جدیدی کلید خورده دو که تا کاسه فرنی کنار کوکب بنفشمون و یـادگیری روش های تند خوانی و تقویت حافظه شده چاشنی روزهای اول بهاریمون.من قبلا تندخوانی کار کردم و تقریبا سرعت مطالعه م رو بـه نصف رسوندم.اما اینسری داریم خیلی حرفه ای جلو مـیریم.اونم دوتاییبه امـید اینکه هیچ کتابی تو کتابخونـه مون نخونده نمونـه.به امـید اینکه بتونیم نـهج البلاغه رو بارها و بارها بخونیم و بیشتر عاشق مولامون بشیم.بیشتر بنازیم کـه محبشیم.شیعه شیم!

یـادگاری خصوصی(*زهرا بیـابانی......)(*خبر رسید از ایوون طلای نجف مـیاد.... اومد همون روز اومد)(به ذره گر نظر لطف بوتراب کند.....به آسمان رود و کار آفتاب کند)


برچسب‌ها: روز مرد, عکس, هدیـه, گل و گلدون, ح ز س

[ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۶ ] [ 18:30 ] [ از نسل او ] [ ]

خانـه دوست کجاست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

اشکهایم را حسابی پاک مـیکنم.بغضم را که تا آخر آخرش قورت مـیدهم....صدایم بیش از بدنم مـیلرزد...نم کشیده جوابش را مـیدهم...

- باااااشـه مـییییـااااام....مـیااااااام بریییییم.....دوباره بغضم مـیترکد...

-اگه دوست نداری نیـا من هیچ اجباری نمـیذارم

- دوست ندارم بیـام اما مـیام اول بخاطر اون بالایی بعد بخاطر وجود تو

دستمال کاغذی های دورم را جمع مـیکنم و آن همـه هجمـه درد را مـیبرم و سر همان بالایی خالی مـیکنم.سری کـه فرمان داد بـه صبر و صلاه....دلم به منظور روز هایی تنگ مـیشود کـه سر بـه سجده مـیگذاشتم و برایش مـیخواندم الهی الیک اشکو من ضعف نفسی من قله عملی و کثره ذنبی....اینبار کنار سجاده ام دراز مـیکشم بـه مـهر خیره مـی شوم و جملات دوست داشتنی ام را تکرار مـیکنم...

روزی کـه این گلدانـهای کوچک رو با هزار ذوق بپر بپر کنان و لبی پر از خنده به منظور قلمـه های سبز بهاری ام خریده بودم.فکرش را نمـیکردم کـه قرار هست آنـها را راهی منزل افرادی کنم کـه پا گذاشتن درون خانـه هایشان برایم نفرت انگیز است.....افرادی کـه در این گوشـه از غربت جز مشتی عقده هیچ نـهالی از جنس مـهربانی درون دلم نکاشتند که تا پرورششان بدهم با قطره های دوستی....و گرمایی از جنس صمـیمـیت...افرادی کـه نـه عفو هایم توانست دلشان را نسبت بـه من نرم کند و نـه صفح هایم....من با کمک آن  بالایی حق دوستی هایمان را اجابت کردم اما پاسخی ندیدم....و شاید هیچ درخواستی از جانب او نمـیتوانست این هجمـه آرامش روزهای سبز بهاری ام را بهم بریزد....اینبار نـه داستان پیغمبر و مرد خاک انداز رویم اثر داشت و نـه حدیث امامم کـه المومن یکفر(مومن ناسپاسی مـیشـه)....حس مـیکنم تمام کارهایی کـه باید درون حقشان انجام مـیداده ام را بجا آوردم.......اما......اما  نظر مرد خانـه چیز دیگریست....مـیگوید احتمال بده کـه درصدی حتما کاری مـیکردی قدمـی پیش مـیگذاشتی و نذاشتی و چه فرصتی از الان بهتر...مـیگوید برویم که تا حق را اجابت کرده باشیم که تا اگر روزی خواستیم به منظور فرزندمان از مبارزه هایمان بگوییم بـه دلش بنشیند و موثر واقع شود.

.

و من خیلی خوب مـیدانم کـه این معامله چقدر به منظور او سخت تر است....!!!

قرار شد بروم....برویییم شاید آرامش بیشتری رزق روزهای آینده خانواده مان بشود....

 .

به اندازه وسعمان بـه تعداد همگی آنـها به منظور کاکل زری هایم گل مـیخریم.تمام عقده هایم را زیر خاکشان دفن مـیکنم...خنده ای بـه گلبرگ هایش مـیفشانم.آیـه مـهربانی را زمزمـه مـیکنم و آرام آرام، یک بـه یک پله های خانـه دوست!! را بالا مـیروم.دلم را مـیسپارم بـه آن بالایی. امـید دارم بـه کلامش که.....

وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا


برچسب‌ها: من و نفسم, همسری و نفسش, عکس, ا ز, هدیـه

[ جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۶ ] [ 2:40 ] [ از نسل او ] [ ]

بنشین برجوی و گذر عمر ببین
بسم الله الرحمن الرحیم

از یـه جایی تو زندگیم تصمـیم گرفتم کـه واسه سالگرد ازدواجمون هیچ کار سورپرایزانـه ای انجام ندم.و دو تایی با هم برنامـه بریزیم کـه چه کاری اونروز انجام بدیم که تا بهمون خوش بگذره.مثلا سال قبل دو روز مونده بود بـه تاریخ ازدواج بهش پیش پیش گفتم و تصمـیم بر این شد کـه یـه جشن دو نفره کوچولو با مدیریت کامل همسری بگیریم.اونروز از صبح منتظر بودم کـه ببینم چه اتفاق رویـایی قراره درون آغاز روز چهارمـین سال مشترک زندگیمون بیفته و همسری چی تدارک دیده.صدای درون که مـیاد با هزار ذوق مـیرم سمتش و با یـه دسته گل زیبا روبرو مـیشم....زیبا بسیـار زیبا درست مثل زیبایی روز عقدمون....شب مـیلاد اما رضا علیـه السلام...سکوت همـه جا رو گرفته...هییییس...هیسسسسس....عروس رفته گل بچینـه...رفته گلاب بیـاره.......باذن الله و باذن رسوله...با اجازه بانو....بـــــــــله " صدای صلوات بلند مـیشـه...بیش از صد نفر - بیشتر غریبه دور عروسو گرفتن و دارن شکلات هایی کـه واسه مـیلاد امام رئوف آوردن رو سر عروس مـیریزن...صداشون تو گوشم مـیپیچه با اون دلهای ساده شون مـیگن عروس سیده.سادات....کلی نشناخته قربون صدقه ام مـیرن و بلند بلند گریـه مـیکنن و رو بـه حرم به منظور جووناشون دعا مـیخونن....خطبه تموم مـیشـه...قریبه ها از دور تبریک مـیگن و غریبه ها یکی یکی مـیان جلو و بوسه بارونم مـیکنن....شکلات بهم مـیمالن...مـیگن فوت کن بدیم جوونمون بخوره حالش خوب شـه.بگیر دستت و بده من شاید فرجی واسه م باشـه...هیچکدومو نمـیشناسم اما سیل این آغوش ها اینقدر زیـاد و دوست داشتنی بود کـه ام من رو از جمعیت بزور مـیکشـه بیرون و چادر سیـاه تنم مـیکنـه....صداهاشون گریـه هاشون دعاهاشون تو گوشم هنوز کـه هنوز مـیپیچه....خوش بـه سعادتش....الهی کـه خوشبخت شن....الهی کـه خوشبخت شن.....الهی کـه خوشبخت شن....

دست گل رو مـیگیرم دستم و به یـاد اونروز تو کل خونـه چرخ مـی و لبخند مـیپاشم بـه تمام درون و دیوار های آشیونـه ای کـه الان چند ساله داره کنار ما خوشبخت زندگی مـیکنـه..به همسری مـیخندم و مـیگم یـادته اونروز بعدش رفتیم پارک.....! یـادته کی اومدیم خونـه......! یـادته....یـادته....

چند دقیقه بعد یکی زنگ درون رو مـیزنـه و همسری با بسته شامـی کـه پیک برامون آورده ضیـافتمونو کامل مـیکنـه.....من هیچوقت کنتاکی نخورده بودم و فکر مـیکرم بـه این مرغ سوخاری ها مـیگن کنتاکی!! همـیشـه بـه همسری مـیگفتم اینقدر دوست دارم کنتاکی بخورم ببینم چه مزه ایـه!طلسمش بعد 4 سال شکست!تو تاریکی شام خوردیم و فیلم دیدیم.اون بطری های دوغ هم شیشـه نوشابه رژیمـی بوده کـه نگه داشتم و گاهیدوغ و لیموناد درست مـیکنم و واسه تنوع مـیارم سر سفره.بعد شام هم کادوهامونو دادیم.کیک خودم پز خوردیم  و کلی با اون دسته گل رویـاییمون عگرفتیم.شمع ساخت ایران روی کیکو ببینید اینقدر قشنگ بود کـه اصلا دلم نیومد روشنش کنم....شب خوبی بود الان عکسامونو کـه مـیبینیم چشام قلبی قلبی مـیشـه.

.

اما امسال اوضاع و احوال مالیمون بیشتر از پارسال تغییر کرد و اصلا علت این تاخیر چند ماهه ام به منظور ننوشتن مشغولیت بیش از حدم تو دو سه که تا شغل خونگی بود واسه بهبود اوضاع اقتصادی.در آمد چندان زیـادی هم نداشتم فقط که تا این حد کـه بتونم پول کرایـه اتوبوس هفتگیم رو دربیـارم واسه همسرم،مادرم و بچه برادرم هدیـه بخرم و جشن های دو نفره کوچولو بگیرم.خلاصه کاری ندارم بـه این قضایـا امسال هیچ قول و قراری نذاشته بودیم واسه پنجمـین سال یکی شدنمون.تا اینکه...

درست شب مـیلاد همسری با یـه پلاستیک دوغ و پفیلا و دو که تا ظرف غذای نذری  و یـه دنیـا لبخند مـیاد خونـه....از خوشحالی تو پوست خودم نمـیگنجم.چشام اشکی مـیشـه چون تو خونـه چیزی نبود کـه تدارک ببینم واسه یـه شام خاص و خوشمزه و حالا غذای امام رضا اونم تو این شب -قشنگترین شب زندگیمون،اونم غذای مورد علاقه م.....سریع بساط فلاسک و چایی رو جور مـیکنم و دو تایی مـیزنیم بـه دل پارک غذای امام رضا رو مـیخوریم.چایی مون رو با شکلات امام رضا شیرین مـیکنیم و به هر کی از کنارمون رد مـیشـه یـه لیوان چای مـیدیم و خوشحالیمونو با اونا تقسیم مـیکنیم....راستی بـه مناسبت پنجمـین سال یکی شدنمون به منظور اولین بار کیک خیس شکلاتی پختم.با پنج تاشمع.کادو هم بـه همسری یـه قاب گوشی دادم.

 زندگی داره با همـه سختی هاش مـیگذره...اما مـیگذره...دارم رو خودم کار مـیکنم کـه سخت نگیرمش.با دل خوش از کنار مشکلاتش بگذرم...تا مـیتونم ببخشم.چیزایی رو کـه دوست ندارم نبینم و نشنوم و خودم رو اذیت نکنم....چون مـیگذره....مـیگذره....

برام دعا کنید.تغییرات بزرگی داره تو زندگیم شکل مـیگیره و من بـه دعای دوستان اینجا کـه مـیدونم دوستم دارند و دعاشون درون حقم اجابت مـیشـه نیـاز دارم.حقیقتا دعام کنید حقیقتا!دوستون دارم.دلمم خیلی زیـاد براتون تنگ شده بود.


برچسب‌ها: سالگرد ازدواج, عکس, هدیـه, ح ز

[ پنجشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۵ ] [ 19:40 ] [ از نسل او ] [ ]

روز عشق

بسم الله الرحمن الرحیم

قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱﴾

الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ ﴿۲﴾

وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ ﴿۳﴾

وَالَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَاةِ فَاعِلُونَ ﴿۴﴾

وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ ﴿۵﴾

إِلَّا عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ ﴿۶﴾

فَمَنِ ابْتَغَى وَرَاءَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْعَادُونَ ﴿۷﴾

وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ ﴿۸﴾

وَالَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَوَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ ﴿۹﴾

.

.

سلاااااام !!

روز عشق مباااااااارک!!!!

ساده ترین کاری کـه مـیتونستم م این بود کـه یـه کیک بپزم و یـه چایی دم کنم.بعدش هم دونفره هی لیمو آب بگیریم و این کیک هارو بلومبونیم.

 اینم عروز عشق سال 94 آخیییی چه زودددد گذشت!

یـه سوال فنی چرا آب لیموهای من تلخ مـیشن؟


برچسب‌ها: عکس, روز عشاق

[ شنبه سیزدهم شـهریور ۱۳۹۵ ] [ 1:4 ] [ از نسل او ] [ ]

من و دنیـای زنانـه ام(3)

بسم الله الرحمن الرحیم

+آقای همسر مدتهاست بـه دروس حوزوی علاقه پیدا کرده.چند وقت پیش ازم پرسید مـیای فلان کتاب نحو رو با هم بحث کنیم؟.جواب دادم: آرهههههه خیلی دوست دارم.مـیگه:اما کاش یـه تخته وایت برد داشتیم.گرونـه نـه؟.....+خیلیییی ولی اصلا نگران نباش.بهت  قول مـیدم یدونـه خوشگلشو خودم  واست بسازم......چند روز پیش خداروشکر وقتم آزاد شد و تونستم بـه کمک یـه قاب قدیمـی و کمـی مقوا تخته وایت برد خوشگلمونو واسش درست کنم.مـیذارمش رو پایـه نقاشی درست زیر عحضرت ماه و براش مـینویسم "دوست دارم عشقم" و مـیرم تو حیـاط سراغ صاف گوجه های رب ام.یک ساعت بعد همسری مـیاد خونـه و صدام مـیزنـه منم تند تند مـیرم پیشش سلام مـیکنم و با خنده و عجله دستشو مـیگیرم و مـیبرمش تو سالن که تا تخته ی عشقولیمونو بهش نشون بدم.همـینجور کـه دارم با ذوق تعریف مـیکنم کـه چجوری درستش کردم یدفعه خشکم مـیزنـه وااای قلبمممم هدیـه اونم بعد چند ماه!اونم رو تخته جدیدمون.بازش مـیکنم و کلی واسشون ذوق مـیکنم.آروم کـه مـیگیرم مـیبینم همسری داره واسه خودش یواشکی حرف مـیزنـه "خب کادویـه ارزونـه اما هدیـه هست و هی داره اینارو با خودش تکرار مـیکنـه". کلی قربون صدقه اش مـیرم و ازش تشکر مـیکنم و هی جوراب گل گلیم رو بغلش مـیکنم و مـیمالم بـه صورتم و نازش مـیگنم.بعدش هم دوتایی با هم برمـیگردیم سر رب گوجه پزونمون.بهتون نگفته بودم آخه امسال تصمـیم گرفتم رب گوجه مصرفی یک سالمو خودم درست کنم.100 کیلو گوجه خریدیم واسه خودمونو بابای همسری و به 3 روش ربشو گرفتیم.من هم به منظور اولین بار اینکارو مـیکردم و هم به منظور اولین بار از نزدیک مـیدیدم.خلاصه با سلام و صلوات پروژه رب گوجه پزونمون ختم بخیر شد و عالی هم دراومد.هی یـه کارشو مـیکردم و عین این دیوونـه ها تو خونـه مـیخندیدم و اصلا باورم نمـیشد کـه من دارم رب گوجه درست مـیکنم.بعد بـه همـه فامـیلهای همسری کـه هر سال رب مـیگیرن مـیگفتم شما رب گوجه مـیگیرین خوشحال نیستین؟ اون طفلیـا هم مـیگفتن نـه!!کلی خستگی داره غممونم مـیگیره.منم تو دلم مـیگفتم بعد چرا من اینقدر خوشحالم آخه با اینکه دست تنـهام!!!!یـه شیشـه رب آفتابی درجه یک رو جینگولش کردم گذاشتم تو یخچال اصلا وقتی درون یخچالو باز مـیکنم اینو مـیبینم روانم شاد مـیشـه.

+کمد اتاقم خیلی کوچیکه و جام واقعا کمـه.برا همـین چهار که تا ازین سبد مـیوه ها واسه سازماندهی بـه وسایلم داخلش گذاشته بودم.یکی واسه کفش و صندل یکی کیف و اونیکی هم لباس و پارچه کـه دیگه شکسته بودند و رنگشون هم مشکی و بی روح بود.در راستای مقاومت اقتصادی اون سبد هایی کـه گوجه ربی هابودند رو شستم و حسابی خوشگلشون کردم و با کلی انرژی مثبت فرستادمشون داخل کمدم.حالا هی کمدمو باز مـیکنم و ازین سبدهای رنگی منگی کیفور مـیشم و مـیگم کاش صورتی یـا فسفری داشتم که تا رنگی تر مـیشدن.خودم خیلی خوشم اومد و تصمـیم دارم سبد مسافرتیمون کـه سفیده رو هم با پارچه گل گلی تزیین کنم.

+چند وقت پیش هم داشتم انبارو تمـیز مـیکردم کـه بین وسایل کهنـه و داغون پدر شوهرم  این و این و این تلفن قدیمـی نظرمو بسیـار زیـاد بـه خودش جلب کرد.همون شب عملیـاتِ لولو بـه هلو رو روشون انجام دادم و اولی رو تبدیل به ایشون کردم واسه گیره سرام اینشکلی و دومـی هم تبدیل شد بـه یـه جای مناسب مخصوص بدلیجاتم.یعنی عاشقشون شدما.هی الکی مـیام بهشون سر مـی یـه چیز بر مـیدارم و دوباره با وسواس مـیذارمش سرجاش خخخخه. بعد هی بـه خودم مـیگم کاش یـه نی نی داشتم کـه گیره های اونو اینجا مـیچیدم.بعد تو ذهنم خودمو با یـه کوچولوی سه ساله تصور مـیکنم کـه دارم بـه موهای بلند طلاییش گیره مـی اونم داره با دندون موشی هاش بهم مـیخندده.. تلفنمو کـه دیگه نگووو از دیشب که تا حالا کـه درستش کردم عین بچه ها 100 بار الکی برداشتمش هی گفتم الووو الووو خخخخهههه.

+حدودا یک یسالی بود کـه داشتنِ یـه گردنبند گل گلی یکی از آرزوهام شده بود و خیلی هم دوست داشتم کـه همسری واسم بخره و سورپرایزم کنـه.هر جا عگردنبند مـیدیدم اسکرین شات مـیگرفتم و ذخیره مـی کردم ومـینداختم بک گراند گوشی که تا همسری ببینـه کـه چقدر دوست دارم و اگه خدا بخواد فرجی حاصل بشـه اما خب هیچ افاقه ای نکرد.آخر از رو رفتم.دیدم اینجور کـه نمـیشـه یکیشو واسه خودم مـیخرم و کادو مـیگیرم و مـیدم بـه همسری و بهش مـیگم کـه همون لحظه طی یـه مراسم کذایی این هدیـه رو با عشق بهم بده.ایشونم پیشنـهاد منصفانـه منو با جون دل پذیرفت و منم کلی واسه کادویی کـه خودم واسه خودم خریده بودم ذوق مرگ شدم کـه الکی مثلا همسری واسم خریده .راستی خودم درستش کردما.قیمتش هم شد 3500.زنجیرشو جدا خ.پلاکش رو هم جدا.البته مـیتونستم پلاکشو خودم هم درست کنم احتمالا.

+قرارِ "هر هفته دوشنبه یـه شیرینی"به دلیل کمبود بودجه مون بهم خورد.و الان هر دو سه هفته یبار درست مـیکنم.اونم درون مقدار کم آخریش هم شیرینی آلمانی بود کـه جای شما خالی هم خیلی خوشمزه بود همم کلی شاد مـیشی وقتی مـیپزیش بس کـه بامزه هست مراحل ساختش.اینم یـه قطعه از کیک رنگی منگیمون(اون اسمارتیز ها فقط به منظور زیبایی دید و نمـیخوریم مـیذارم کنار واسه تزیینات بعدیم) .قرار "هر جمعه یـه غذای خوب" هم بهم خورد و الان مدتهاست کـه ما داریم سیب زمـینی و متعلقاتش مثل کوکو سیب،کته سیب،سیب تنوری،سیب پزیده شده مـیخوریم.فکر کن از طبقه بالا بوی تاس کباب بیـاد اما تو غذا سیبزمـینی تخم مرغ داشته باشی.البته موقتش خیلی خوبه لازمـه آدم این چیزهارو بچشـه تو زندگی.چند شب پیش داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چقدر خوبه آدم از غذایی کـه پخته و بوش کل ساختمونو گرفته قد یـه پیشدستی هم کـه شده بـه همسایـه اش بده.راستی یـه خبر خوش من الان یـه بانوی خانـه دار سه شغله ام.یعنی سه نوع محصول درون خونـه تولید مـیکنم و مـیفروشم.البته سرم خیلی شلوغ نیستا چون هم تازه کارم همم مطلق واسه پولش کار نمـیکنم دوست دارم بیکار نباشم وقتی همسرم نیست وقتی هم کـه مـیاد دوست ندارم اصلا کار کنم مگر اونم مشغول باشـه.این سه که تا محصول هم درون سه که تا زمـینـه متفاوت خوراکی و بهداشتی و پوشاکیـه خخخخخ.خواهش مـیکنم ازم نپرسین چیـه؟چون خجالت مـیکشم بهتون نگم.ممنونم

 قدرت زن درون قدرت محبتشـه

هر چی زن عمـیقتر محبت کنـه مرد اسیر تر مـیشـه و دل کندنش سختتر

محبت رو حتما تمرین کرد

+ سالگرد ازدواج حضرت علی علیـه السلام و حضرت فاطمـه سلام الله علیـها برنامـه تون چیـه؟؟؟


برچسب‌ها: مقاومت اقتصادی, عکس, بازیـافت, شکموها

[ چهارشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۵ ] [ 15:3 ] [ از نسل او ] [ ]

من و دنیـای زنانـه ام (2)

بسم الله الرحمن الرحیم 

دیلینگ دیلینگ دیلینگ

- سلااااااممم !

- خاجل سلام خوبی؟ که تا ده دقیقه دیگه خونـه ام حاضر شو مـیخوایم بریم بیرون

- واااااای آخ جون !!! کجااااا؟

- اومدم مـیگم

نزدیک یـه فروشگاه سه طبقه پوشاک ماشینو پارک مـیکنـه.دستمو مـیگیره و مـیبرتم داخل و مـیگه :" امروز روز تولدته هر چی کـه دلت مـیخواد به منظور خودت بخر "

یـه لحظه از شدت ذوق خشکم مـیزنـه !! با صدای بلند مـیپرسم هر چی؟؟ ...هر چی.......وای نمـیدونستم حتما چجوری این همـه حس خوشایندم رو تو اون فرشگاه بـه همسری ابراز کنم...دوست داشتم بلند یـه هورا بکشم بچرخم و بپرم تو هوا،رو سرامـیک فروشگاه لیز بخورم و همش دور همسری بگردم.آخه همـیشـه یکی از فانتزی های ذهنیم این بود کـه شوهرم مثل یـه جنتلمن دست منو بگیره و ببره داخل یـه فروشگاه و بگه عزیزم هر چی کـه مـیخوای بردار نگران هیچی هم نباش.عجیب اینـه کـه من که تا بحال این حسمو با همسری بـه اشتراک نذاشته بودم چون مـیدونستم اون هیچوقت نمـیتونـه این آرزومو محقق کنـه.خب البته اونم خوب منو مـیشناسه کـه مراعاتشو مـیکنم. برا همـین نـهایت خرچی کـه رو دستش گذاشتم 54 تومن بود!!!

موقع برگشت هم شام مـهمون همسری بودیم.پرسون پرسون آدرس بهترین کبابی اون منطقه رو گیر آوردیم.خریدیم و اومدیم خونـه دو نفری تولدمو جشن گرفتیم(اون گلدون تو عهم یدونـه از محصولات گلخونمـه کـه مشکی بود و خودم رنگش کردم.).یروز تو یکی از صفحات تبلیغ آقای ماکارونی رو دیده بودم.اینقدر عکسهاش برام خوشمزه بود کـه تصمـیم گرفتم به منظور سپاس از همسری بـه مناسبت جشن تولد سورپرایزانـه اش سینی مخصوص خانوم ماکارونی رو درست کنم.یـه چند ساعتی دستم بند بود امااا نتیجه اش فووووووق العااااده بود.همسری واقعا سورپرایز شد و خیلی خوشش اومد.(اون جا شمعی گل گلی تو عرو هم با روش دکوپاژ ساختم.ناج شده.)

.

.

+ماه رمضان امسال خیلی برام پر برکت بود. وای باورم نمـی شد.تو شـهر مـینا دعوتم به منظور تبلیغ. هر روز مـیرفتم تو محفل انس با قرآن و برای خانوم ها احکام مـی گفتم. گاه گاهی حدیث و روایت و کمـی سخنرانی. خیلیییی حس خوبی بود خیلی برام مفید بود اولش قرار بود یـه مدت کوتاهی آزمایشی کنارشون بمونم. اما اینقدر استقبال شد کـه ازم خواستن حتما که تا آخر ماه رمضان تو این شـهر بمونم و براشون احکام بگم.جای دیگه هم به منظور تبلیغ دعوتم حتی تو شـهر همسری!! اصلا درون تصورم هم نمـیگنجید کـه ثمره یکسال طلبگی اینقدر برام پر برکت بوده باشـه.اونقدر با خانومـهای کلاسم صمـیمـی شده بودم کـه باهم رفتیم به منظور افطار اردو تو اتوبوس ازشون سوال احکامـی مـی‌پرسیدم و بهشون جایزه مـیدادم.خیلی بـه همـه خوش گذشت.

+یـه روزم یـه خانومـه یسری رو بالشتی آورد تو کلاس احکامم واسه فروش.دو تاش خیلییییییی ناز بود خیلییی.اما خوب پول نداشتم کـه بتونم بخرم.ترجیح دادم از دیدنشون و خرید بقیـه فقط لذت ببرم.همش دوست داشتم خانوم ها همون طرحی رو واسه خودشون بگیرن کـه من دوست داشتم مال من باشـه.تو حال و هوای خرید اونا بودم کـه یکی از خانومـها گفت بیـا یـه خوشگلشو واسه من انتخاب کن.منم با ذوق اونی کـه دوسش داشتمو بهش پیشنـهاد کردم.پولشو داد و دو دستی تقدیمش کرد بـه من و گفت مبارکه واسه تو خ .قلبم یـه لحظه وایساد واسسسههه من؟؟؟اینقدر ذوق کردم کـه پ بغلش و بوسش کردم.بعدشم خوشحال نشستم سر جام و با عشق زل زدم بـه رو بالشتی جدیدم و براش نقشـه کشیدم کـه کجا ازش استفاده کنم که یکی دیگه از خانوم ها اومد کنارم و در گوشم گفت منم مـیخوام یـه جفت ازینا بهت بدم برو خودت یکی رو انتخاب کن اصرار اصرار دیگه درون پوست خودم نمـیگنجیدم انتخاب کردم.همون دوتایی رو کـه خیلییی دوسشون داشتم.حالا هی بهشون نگاه مـیکنم.یـه لبخند مـیشینـه رو لبام و به خاطرات خوش اونروزا فکر مـیکنم.

+امسال ماه رمضون کلی مـهمونی رفتیم.و من به منظور اولین بار تو مـهمونی های دوره ای ها کـه آرزو داشتم به منظور یبار هم کـه شده با بودن من همزمان شـه شرکت کردم.مـهمونی های خیلی سالم ساده پر از خنده و حرف های جوانانـه.خونـه تک تکشون رفتم و واقعا خوش گشت.خیلی دوست داشتم منم یروز ازشون پذیرایی کنم.از زنداداشم اجازه گرفتم و تو خونـه داداشم همگی رو دعوت کردم.افطاری براشون حسابی تدارک دیدم و سفره رو بـه قشنگترین شکل ممکن چیدمان کردم. از اول ورود که تا آخر خروج همش از دستپخت و چیدمان و مـهمان نوازی تعریف مـی خیلییی خوششون اومده بود و هی بهم مـیگفتن دست شوهرتو بگیر و بیـاین اینجا زندگی کنین که تا ما هر هفته بیـایم خونـه تون مـهونیـاینقدر انرژی مثبت بهم که شب وقتی اومدم خونـه بـه همسری پیـام دادم و حرفهایی کـه مدتها تو دلم مونده بود رو بهش گفتم.اینکه صبوریـهای اون باعث شد کـه من بـه آشپزی رغبت پیدا کنم. اینکه بدترین غداهامو بـه لذیذ ترین شکل ممکن مـیخورد بدون اینکه هیچ ایرادی بگیره. اینکه هیچوقت سر غذا نـه باهام بحث کرد نـه اوقاتم رو تلخ.هیچوقت هیچوقت.رین غداهامو بدون اخم خورد و بی مزه ترین رو با نمک خودش مزه دار کرد.و حالا ثمره اون همـه صبوری شده این.من از خونـه بابام هیچی از خونـه داری و آشپزی بلد نبودم.هیچی.هیچ حسی هم بـه آشپزی نداشتم نـهایت کاری هم کـه واسه تزیین مـیتونستم م این بود کـه خیـار رو کج برش ب با با گوجه گل رز درست کنم همـین.اما حالا این همـه حس های لطیفِ متنوعِ پر آب و رنگ رو مدیونی هستم کـه صبورانـه دستمو گرفت و کمکم کرد که تا این ظرایف زنانـه رو بـه بلوغ برسونم.... همسری از همـین تریبون هم اعلام مـیکنم کـه مدیونتم و متشکرم

+ از وقتی همسری بهم گفته:"دیگه طعم غذای هیچی بـه دهنم مزه نمـیده .جز تو !" انگاری بمب انرژی تو روحم ترکیده یـه هفته هست افتادم تو جون آشپزخونـه ام و از همـه چیز مـیزهای دورم کمک مـیگیرم که تا این حسِ تعلق رو تو وجود همسری عمـیق و عمـیقتر کنم.عاشقونـه و با لبخـــــــند وارد آشپزخونـه ام مـیشم.لباس کارمو مـیپوشم یـه بسم الله مـیگم و با سلام و صلوات پیش بسوی برنامـه جدیدی کـه برا آشپزخونـه ام ریختم.مثلا دوشنبه ها رو گذاشتم واسه شیرینی پزی.جمعه ها کـه طبق روایت عیدِ یـه غذای خاص با چیدمان عیدانـه.شبهای تابستان هم کـه فقط آب دوغ خیـار.یذره غذا مـیپزم یذره ظرف مـیشورم و پرده سنتی آشپزخونـه سرمو خم مـیکنم و واسه همسری قلب مـیفرستم.مـیخنده !! مـیخندمممم و با ذوق بیشتر بر مـیگردم سر غذام درشو بر مـیدارم و با تمام حسم مـیگم بـه به عالی شده بعد صدای ریز همسری رو مـیشنوم کـه داره با خنده مـیگه: "جا خاجل"

+چند روز پیشم همسری کتاب مـیخوند،منم تو آشپزخونـه و طبق برنامـه جدیدم  واسه خودم قطاب پزون راه انداختم.واااای فوق العاده تجربه خوبی بود.اینقدر خوش عطر و طعم بود کـه نصفش رو همونطور داغ داغ خوردیم کمـی رو هم گذاشتیم شب با چایی خوش بوی شمال بخوریم.عطر هل و پسته و گلاب.دارچین و گردو آدمو مست مـی کرد.خلاصه خیلی بهم خوش گذشت بـه همسری مـیگم من هیچوقت حاضر نبودم کـه یـه مرد باشم هیچوقت.چقدر خدا دوسم داشته کـه منو یـه زن آفریییده با این همـه ظرافت چقدر زن بودن خووووبهههه.خلق اینـهمـه زیبایی و مزه و اینـهمـه حس مثبت و آرامش بخش با وجود روح شکاف خورده از مشکلات و عمقی از غم واقعا فقط و فقط از عهده یـه زن برمـیاد.چه تناقض عجیبی بسیـار لطیف و آسیب پذیر اما بسیـار صبور و آرامش دهنده.قربون حضرت زینب بشم.بعدش مـیخندم و هی تو خونـه داد مـی:

چقدر خوشحالم کـه من یک  زنــــــــــــــــــــــم!

چقدر خوبه کـه من یک  زنــــــــــــــــــــــم!

خدایــــــــــــــــــا ممنونم کـه منو یک زن آفریدی ممنونم!

الآن نوشت: کله سحر همسری بعد خوندن نماز درون حالیکه من پشت لپ تاپم نشتم و دارم این مطلبو مـینویسم،مـیگه دلم شیرینی مـیخواد........+مـیخوای برات قطاب بپزم؟.......اوهوم.ما رفتیم قطاب پزون. نپز آقا نپز کـه دیگه حتما همش بپزیـااااا از ما گفتن. 

دو ساعت بعد نوشت: مراسم از قطاب پزون بـه کیک یزدی قالبی پزون تغییر کرد.اینم صبحانـه همسری.


برچسب‌ها: عکس, شکموها, تولد, بازیـافت, هدیـه

[ پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ] [ 5:40 ] [ از نسل او ] [ ]

من و دنیـای زنانـه ام (1)

به نام بدیع سماوات و الارض

دوسال پیش به منظور اولین بار کـه صفحه اینستاگرامم رو باز مـیکنم و یکی یکی پیج های ملت رو نگاه مـیکنم.به خودم مـیگم واااای ملت چجوری دارن زندگی مـیکنن ما چجور!دنیـای خالخالی ها گل گلی ها رنگ های متنوع عموما سبز و آبی و صورتی پر از جینگول مـینگولای خوشگل.تازه فهمـیدم ایکیـا یـه اسم ژاپنی نیست یـه مارکه کـه اینقدر خودشو تو دل مردم جا کرده کـه به طور فجیعی از غرب که تا شرق همـه خونـه هاشون شبیـه بهم شده.غذاهای جورواجور اونقدر جورواجور کـه وقتی مـیری سر یخچالت و مـیبینی از منوی روزانـه فلانی تو فلان پیج فقط گوجه اش رو داری بعد نمـیتونی غذاشو بپزی آب یخ مـیپاشن بـه تو و...به زندگیت !!

کم کم دلت مـیخواد! دلت مـیخواد ازونا داشته باشی کـه اونا دارن.ازونایی بخوری کـه اونا هر روز دارن مـیخورن.ازونایی بپوشی کـه اونا دارن مـیپوشن.کم کم گم مـیشی.گمت مـیکنن.و خودشون تو رو مـیسازن اونطور کـه دلشون مـیخواد.سلیقه ات علایقت دلبستگی ها و باورهات،همـه رو تحت شعاع قرار مـیدن.همسری مـیگفت خاجل نرومـی گفتم نـهههه بذار برم دوست دارم خواههششش. سرشو تکون مـی داد و مـی گفت تبعات داره.منم مـی خندیدم و مـی گفتم نـه فقط مـی خوام ایده بگیرم.

ایده از کی؟ فلانی تو فلان پیج با چند کیک فالور عکسهای دکور خونـه ای رو مـیذاره کـه هر روز دارهخرج مـیکنـه.یعنی ماهی چند صد هزار تومن داره ظروف جدید مـیخره،کاغذ دیواری،جینگول مـینگول،استکان رنگی،بشقاب گل گلی ،فرش،رو تختی،گل،پرده،چه مـیدونم از شیر مرغ که تا جون آدمـیزاد و فرت عمـیگیره و مـیذاره تو نت محض ایده.اینقدر دنیـاش با دنیـای تو متفاوته کـه اصلا باورش نیمشـه آدمـهایی تو رده مالی تو با ماهی 200-300 دارن مـیسازن.تو هم باورت نمـیشـه کـه آدمـهایی بـه این بیخیـالی دارن تو این کره خاکی از خودشون زندگی درون وکنند

خلاصه کاری بـه اینستاگرام و آسیب هاش ندارم.خواستم بگم منم با همـه مقاومتهام تو دنیـای ساختگی اونا خودمو گم کردم.با این تفاوت کـه این گم ها زمـینـه بروز یسری حوادث جدید و دوست داشتنی تو زندگیم شد.کلی هنر یـاد گرفتم کلی خلاقیت بـه خرج دادم و احساس خوب زنانـه بهم دست داد...مثلا خیلی دوست داشتم بدونم غذا خوردن تو ظرفهای رنگی منگی خوشگل چه مزه ایـه و چه حسیـه؟و درون این راستا از ظروف ملامـینی داغون خونـه پدر شوهر بهره برداری کردم و بشقاب خالخالی  یـا گلگل  ساختم یـا وقتی از این بشقاب ها تو صفحات دیدم دلم خواست و یـه نمونـه خونگیشو با دکوپاژ ساختم کـه همـه شون خیلی خوشگل شدن.اینم کـه قبلا دیده بودین. چنگال گل گلیـا رو بگو انگار همـه داشتن جز من!رفتم بخرم دستی 60000 تومن.گفتم بیخیـال خودم مـیسازم خلاصه با چنگال بازیـافتیـای خونـه چنگال گل گلی ساختم(ازین چنگال ماه ستاره ها خیلی واسه این کار عالی درون مـیاد)همسری مـیگه چنگال تو از همـه چنال گل گلیـا ناز تر شده.داری یکه تاز تجارتشونو مـیترا.خب خیلی ناز شد آخه همـه مـیگن از کجا آوردی.یروزم تو اینترنت از این لیوانا دیدم.به نظرم شبیـه شیشـه سس اومد! باضافه یـه دسته.با شیشـه مرباهای خونـه م اینا منم لیوان اسموتی دار شدم.وتمام این عملیـات ها رو فقط با چند تا دستمال کاغذی سرو سامون دادم.امسال نزدیک شب یلدا هم تو یکی از صفحات این بشقاب سفالی طرح هندونـه رو دیدم.و اینقدر واسش ذوق کردم کـه نصف شبی پاشدم ازش ساختم اینم بشقاب من و تو سفره شب یلدام ازش استفاده کردم.دیدین ازین شیشـه رنگی ها خیلی مد شده واسه تزیین؟من چند سال پیش نارنجیش رو واسه اشپزخونـه ام درست کرده بودم که تا با لوازمم ست شـه خوب بود اینبارم با ازین شیشـه سس تند فلفلی و لاکی کـه رنگش اصلا رو ناخون خودشو نشون نمـیداد  گلدون ساختم و گاهی وقتا مـیارم تو سفره دو نفره مون رنگش تو شیشـه سس خیلی خودشو نشون داد.یـه مدت هم این نی فنری ها رو مخم بود هر وقت اب مـیوه و شیرموز و اینا درست مـیکردم هی بـه خودم مـیگفتم کاش ازونا داشتم که تا باهاش قلب مـیساختم واسه همسری..آخر رفتم بازار و یـه بسته گنننننده رنگی رنگی ازش خ و الان الکی نی ها رو تو هرچی مـیذارم مثلا تو این خخخخ.خوشگلن خیلی.این سرویس کفگیر چوبی هم درون حال تکمـیله کـه قراره بشـه یـه چیز شبیـه بـه این.

پشت درون اتاقمم با نوار کاست طراحی کردم کـه این مال سه سال پیشـه و ایده اش هم از مامـی سایته.خیلی همـه دوسش دارن.به همسری مـیگم منتظرم سه که تا شیم و شکل حبه رو هم تو این کادر مربعه جای اون گلها جا بدم .بهش مـیگم اگه شد دامنشو گل گلی مـیکنم،اگه پسر بود براش شلوار لی مـیذارم.کاش شـه همسری هم مـیخنده...اینم به منظور پشت درون w.c.که داره نشون مـیده ورود با پای راست ممنوع.کلا دستشویی رفتن یکسری آداب داره کـه یکیش استحباب ورود بـه اون با پای چپ.

اینم  کـه معرف حضورتون هست کـه من مثلا زمستونوشو ساختم خخخ البته من با خمـیر نون فانتزی و نمک و مواد بازیـافتی این آدم برفی عاشق رو ساختم اما تو لوازم هنر فروشی مجسمـه و درختش رو آماده مـیفروشن برا کار ماکت و ازونا کـه خودشون مـیدون که خیلی شیک درمـیاد اونطور.....

تازه بازم هست...مثلا گلخونـه خونمونو خیلی دوست دارم پر از گلدون رنگی منگی کـه همشو خودم رنگ کردم و ساختم حالا بعدا کم کم عکساشو مـیذارم نشد ازش عبگیرم دیگه.اینم صفحه آموزش دکوپاژ.

عشق نوشت: شب مـیلاد امام زمان عجل الله یـه بسته دستمال کاغذی برداشتم نشستم پای شبکه پویـا و برای بار دوم فیلم "شاهزاده روم" رو دیدم.همسری هم خواب بود.وسط فیلم با صدا گریـه های من از خواب بلند مـیشـه مـیاد کنارم مـیشینـه و آرومم مـیکنـه،منم براش حسمو نسبت بـه ملیکا بانو مـیگم،یـه بانوی برگزیده اونم غیر عرب.از قشنگترین خواستگاری دنیـا.از اینکه چقدر امام زمان مادرشو دوست داره و چقدر خوبه کـه من همـیشـه قبل دعای عهد زیـارتنامـه مادرشونو با صوت فرهمند گوش مـیدم و بخاطر معنای بسیـار زیبای این زیـارت خیلی نرجس خاتونو دوست دارم خیلی زیـاد و براش فرازهایی از زیـارت رو مـیخونم.السلام علیک و علی آبائک الحواریین السلام علیک و علی بعلک و ولدک.....اشـهد انک احسنت کفاله و ادیت الامانـه و جتهدت فی مرضاه الله...و صبرت فی ذات الله...بهش مـیگم همسری جونم دستت درد نکنـه کـه اونسری منو بردی سینما که تا این فیلمو ببینم.موقع برگشتش هم بهم جایزه دادی با یـه دنیـا لبخند.منم مـیخوام جبران کنم و فردا بـه مناسب مـیلاد به منظور اولین بار برات بیسکویت درست کنم.....بلند مـیشم یـه دور دور همسری مچرخم و با هزار شوق مـیرم سمت آشپزخونـه تا مقدمات بیسکویت فردا رو آماده کنم.بیسکویتمو با رویـال آیسینگ تزیین کردم.گذاشتم تو باغچه سبزیجات خونگیمون و ازش عگرفتم.ایده اش هم از شف طیبه است.

.

رمضان پیشاپیش مبارک 

اللهم عجل عجل عجل لولیک الفرج


برچسب‌ها: عکس, شکموها, ن خ, امام زمان, بازیـافت

[ جمعه هفتم خرداد ۱۳۹۵ ] [ 8:0 ] [ از نسل او ] [ ]

تولدی دیگر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جمادی الاول سال 1406

دوباره پیوندی مـیان آسمان و زمـین

 درست زمانیکه زمـین رخت سفید عروسش را بر تن کرده 

صدای پر پرواز
فرود یک فرشته
آغاز یک معراج
و شروع یک زندگی

 

 و من درون هربار تولد تو باز زنده مـی شوم !!  

شاهدم نیز کلام اوست : 

 هُوَ الَّذی‌ خَلَقَكُم‌ْ مِن‌ْ نَفْس‌ٍ واحِدَه‌ٍ وَ جَعَل‌َ مِنْها زَوْجَها لِیَسْكُن‌َ اِلَیْها 

.

.

بدون شرح:

کیک تولد با تزیین کودک درون و امکانات موجود و شمع قرضی 

 هدیـه دلی من بـه آقای همسر/آدم برفی به منظور یـه مرد زمستونی

هدیـه اصلی 

شام تولد/همبرگر خونگی

همـینطوری 


برچسب‌ها: تولد, برف بازی, عکس, هدیـه, شکموها

[ جمعه سی ام بهمن ۱۳۹۴ ] [ 12:0 ] [ از نسل او ] [ ]

از هویج که تا خدا

به نام خالق لبخند

در حیـاط بـه هم زده مـی شود و صدایی مـهربان با شتاب مرا درون مـی خواند...

-خاجل خاجل خاجل

-جوونم

-باز کن

با عجله درون را باز مـی کنم.چشمان معصومش برق مـی زند و لبخندمسحور کننده اش دلم را مـی برد.دو دستش را بالا مـی آورد و رو بروی چشمانم مـیگیرد.با دیدن نارنجی های دوست داشتنی جیغ مـی کشم و هی دور خودم مـیچرخم.:"آخ جووووون آب هویج بستنیییییی با شیرینی.چقدر هوس کرده بودم" .مـیان هیـاهوی خوشحالی کودک درونم دستم را مـیگیرد و مـیکشانتم کنار آیفون.دکمـه را فشار مـی دهد.تصویر پسرک جوان پژو سواری را نشان مـی دهد کـه ماشینش روبروی درب ورودی خانـه ماست.با انگشت بـه آن اشاره مـی کند و با خنده مـیگوید:" با ایشون رفتیم کارهاشو انجام بدیم.موقع برگشت خواست آب هویج بخره نذاشتم.خیلی زیـاد اصرار کرد ،منم گفتم بدون خانومم نمـیخورم.اونم سه که تا خرید.آوردم خونـه تا با هم بخوریم.

به داخل لیوان ها نگاه مـی کنم.بستنی ها تقریبا آب شده و این یعنی او مسافت نسبتا زیـادی را انتظار کشیده که تا این حلاوت را با من تقسیم کند.از شور این حس قلبم بـه تپش مـیفتد. اسمش را بلند و کشـــــــدار صدا مـی ،چشمانم را مـی بندم و جرعه جرعه نارنجی های دوست داشتنی را با عشق او  مزمزه مـی کنم...

با تمام احساس کنارش مـینشینم، طبق عادت دستش را درون دستم مـی گیرم و یکی از قصه های هزار و یک شب ام را برایش تعریف مـی کنم.اینبار قصه" آذر و خیـار نارنجی پوش"

" تازه عروس بودم.سرزده برایم مـیهمان آمد.مـیوه ای نبود.من هم هویج های لاغر داخل یخچال را کنار چند عدد سیب چیدم و پیش روی مـیهمانـهایمان گذاشتم طبق عادت کودکی کـه مادرم هویج را درون ظرفی مـیگذاشت و برایمان مـی آورد و ما با صدای خرت خرت های هویج مـی خندیدیم و مسابقه مـیگذاشتیم هرهویج رو زودتر مثل خرگوش با دندان های جلویش خورد برنده است.

مـیهمانـها کـه مـیتوان گفت اقوام خودی همسرم بودند با دیدن ظرف مـیوه متعجبانـه بـه یکدیگر نگاه مـی کنند.یکیشان بلند و با لحن آمـیخته با تمسخر مـی گوید.هویییییییج !!!مابقی مـیخندند! در چند ثانیـه صورتم سرخ و سفید مـی شود.و از پیشانی ام عرق سرد مـی ریزد.دلم نازک بود و آبرویم حریر بافت..

-شما مگه هویج نمـیخورین؟؟

دیگری پاسخ مـی دهد.نـه فقط تو غذا و سالاد

مرد نسبتا جوانی درون بین جمعیت بدون آنکه بخندد یک هویج از داخل ظرف بر مـیدارد و شروع مـی کند بـه گاز گرفتن و با لحنی معترض بـه جمع مـی گوید: چرا این شکلی هم مـیخوریم...تا آخر مجلس هیچکدام از مـیهمانـها بـه مـیوه هانزدند جز آن مرد کـه تمام هویج های داخل ظرف را بـه تنـهایی مـی خورد و گرمای درونم را خاموش و خاموش تر مـی کرد.از آن ماجرا چند سالی مـیگذرد.تازه عروس بودم و کم تجربه اما خاطره هویج و رفتار تحسین برانگیز آن مرد هرگز از ذهنم بیرون نخواهد رفت "

با صدای پخ پخ نی ته لیوان  قصه را تمام مـیکنم دستم را زیر چانـه ام مـیگذارم و منتظر مـیشوم که تا واکنش همسری را ببینم.

لبخند معناداری تحویلم مـی دهد :" قشنگ بود.دین مثل عسل ما وظیفه هر کدوم از طرفین رو همـه جا مشخص کرده حدیث داریم کـه مـیگه وقتی سرزده برات مـیهمان آمد بدون خجالت هر چه درون خانـه داری بیـار ولی اگر مـیهمان را رسما دعوت کردی براش تدارک ببین.این شد وظیفه آذر خانم و اما یجا دیگه تو روایت اومده اگر وارد خانـه ای شدی مـیزبان هرچی کـه پیش روت گذاشت با رغبت و اشتیـاق بخور که تا صاحب خونـه شرمنده ات نشـه.اینم شد وظیفه مـیهمانـها."

 با تحسین از جایم بلند مـی شوم.سینی را از دستش مـیگیرم و مـی روم سمت آشپزخانـه و فکر مـی کنم بـه آذر،رفتار آن مرد جوان، عاشقانـه ای کـه همسرم ساعتی قبل آفرید،به برکت وجودی مـیوه ای باسم هویج.مـیوه ای کـه گاهی شادی لحظات دو نفره و یـا سیراب کننده عطش بعد برف بازی هایمان بوده.به اینکه مـی شود ریشـه لاغر زمـینی این مـیوه نارنجی پوش را بـه عناوین مختلف گرفت و قدم برداشت پله پله که تا ملاقات خدا....

لیوانـها و قاشقهای مثلا یکبار مصرف را مـیشورم و کنار مـیگذارم و چند روز بعد با حداقل های خانـه مان ضیـافتی مـیگیرم از جنس انار.راستی یلدای پسینتان،سالروز امامت مولایمان هم مبارک.


برچسب‌ها: برف بازی, عکس, شب یلدا, امام زمان, مـیهمان داری

[ یکشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۴ ] [ 0:52 ] [ از نسل او ] [ ]

فاستجبنا له و نجیناه من الغم!! (ادامـه پست قبل)

بسم الله الرحمن الرحیم

فردای آن روز بعد اتمام جلسه بـه خودم قول مـی دهم کـه تمام ناراحتی های شب قبل و کدورت های اطرافیـانش را فراموش کنم و با دلی امن!!،رویی گشاده تر از همـیشـه بـه سمت لانـه عشقمان بروم.

کلید را درون مـیاورم،اندکی پشت درون درنگ مـی کنم و با برکت نامش وارد خانـه مـی شوم"اعوذ بالله من الهمزات شیطان الرجیم.بسم الله الرحمن الرحیم ...یـا صاحب الزمان".

عطر مست کننده چای شمال فضای خانـه را پر کرده. بوی نجابت عشق مـی دهد آشیـانـه محبتمان بوی دو نفره های عاشقانـه،غروب های شاعرانـه و خاطره های معصومانـه.کادوی قلبی شکل روی مـیز نگاهم را بـه خودش جذب مـی کند.کمـی نزدیک تر مـی روم جمله روی آن را بلند مـی خوانم "زندگی زیباست و زیبایی آن بستگی بـه زاویـه دید ماست زیبایی ها را ببینیم"خیـال خاکی ذهنم بـه عقب ورق مـی خورد.کتاب ادبیـات دوران دبیرستان و جمله معروف آندره ژید بـه ش;"ناتانائیل کاش عظمت درون نگاه تو باشد نـه درون آن چیزی کـه بدان مـینگری."چقدر عاشقانـه این جمله را دوست داشتم.مشق دوران بلوغم بود.بعد سالها کلماتش را به منظور خودم بلند بلند دیکته مـیکنم...

سنگینی نگاهی حواسم را بـه خودش پرت مـی کند.با همان لبخند دوست داشتنی بـه چشمانم خیره مـی شود که تا نظرم را نسبت بـه هدیـه با سلیقه اش بداند.ملاحتی تحویلش مـی دهم.سرم را تکان مـی دهم و با انگشت اشاره مـی کنم عالی و زیباست.مثل همـیشـه سلیقه ات تک تک است.

کنارم مـی نشیند و با هیجانی کـه در چشمانش موج مـی زند شروع مـی کند:" از دیشب کـه رفتی هیئت که تا امروز غروب همش فکرم پیشت بود.اینکه چرا این همـه دلزدگی یـه دفعه برات بـه وجود اومد.خوب کـه فکر کردم دیدم اینطوری نیست تو کم کم بـه این حس خستگی رسیدی و من اصلا تو این مدت حواسم بهت نبود که تا جلوتو بگیرم.زاویـه نگاهی کـه همـیشـه قشنگی هارو مـی دید و با قشنگی ها دل خوش بود و خدارو به منظور همونا شکر مـی کرد کم کم تغییر کرد.وقتی مـیومدم خونـه ذوق سابق رو نداشتی،با کارهای کوچیک من خوشحال نمـیشدی و از قشنگی های زندگیمون نمـیگفتی.فقط از اتفاقهای بدی کـه اونروز برات افتاده بود خبر مـی دادی.از اینکه تو خیـابون کی با کی دعوا گرفت.تو کلاس استاد اخلاق کدوم حرکت اشتباه رو باتو و بقیـه داشت.تو خونـه یکی اومد و فلان تیکه رو انداخت و غر زد.فقط نقاط منفی.منم گوش مـی کردم و دلداریت مـی دادم و اصلا فکرشو نمـیکردم کـه گفتن این بدی ها چقدر داره تو رابطه مون تاثیر مـیذاره و تو رو از من دور مـیکنـه.بذار صادقانـه بهت بگم توقعت رو از ادمـهای اطرافت بردی بالا و بی نقصانـه ازشون انتظار عمل داشتی.یـه سوالی ازت دارم آیـا اینـها جاهلانـه دارن راه رو اشتباه مـیرن یـا نـه از روی دشمنیـه؟ آفرین جاهلانـه.و تو ازی کـه جاهلانـه داره راه رو اشتباه مـیره ناراحت شدی و کینـه بـه دل گرفتی؟؟ اگر اینطور بود کـه پس ما کجا و امام عصر کجا.عزیزم عاشر الناس بقدر عقولهم با مردم بـه اندازه عقلشون معاشرت کن و ازشون انتظار داشته باش انسان ها بدی مـی کنند اما بدی هاشون حاصل ذات پلیدشون نیست..یـادت باشـه دوست داشتن و نداشتن ما بـه اقتدای اماممونـه.انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم...

مات و مبهوت نگاهش مـی کنم.حرفهایش شدیدا تکراریست.من همـه این ها رو از بر بودم.من مدتها روی خودم کار کردم که تا بتوانم مسیح گونـه بـه بزغاله های مرده متعفن کنارم نگاه کنم.با کوچکترین نعمتش شکر مـیکردم و با بزرگترینش سجده.بعد از هفته ها خالی بودن یخچال سبدی مـیوه و دلنوشته ای از او صدای خوشحالی و شکرانـه ام را بـه هفت آسمان مـیبرد و باران ذوق از چشمانم جاری مـی ساخت.من بـه حداقل هایمان شاکر بودم،به جمعه گردی های بی کباب قانع بودم.من باور داشتم سخن امامم را که "المصائب بالسویـه مقسومـه بین البریـه" همان حدیث شیرینی کـه با انار ترش شـهر ساوه درون جاده های آرامش بخش دو نفره مان نو بر کردم.من لبخند خدا را درون پس شکرانـه اهالی کوچه بعد کوچه این شـهر دو نفره دیده بودم.آنجا! بوی خدا مـی داد.بوی عرفه های دو نفره.اشک های بی وقفه من،بی یقف او بوی الحمد لالله الذیلقضائه ع...بوی سجده آخر شفع های وترانـه او...

پس چه شد؟ کدام کفر و یـا کدام گناه،نعمتِ شکر،این قاعده اعجاب انگیز هستی را از من گرفت.پس کجاست آن ی کـه بی ادبی اطرافیـانش آن را سر سجاده مـی کشاند.شانـه هایش را مـی لرزاند.او را بـه سجده مـی افکند و زبان بـه مناجات امامش باز مـی کرد " خدایـا شکرت.آنان کـه تو را دارند چه ندارند وآنان که تو را ندارند چه دارند" ان تکونوا تالمون..ترجون من الله مالا یرجون" و چه راحت بـه یکباره همـه را و همـه را از دست دادم.چه ساده فراموش کردم کـه هوست حائل مـیان من و قلبم و همـه چیز حتما اول از وجودی او رد شود. رحمت،مغفرت،عفو،غضب...

 طبل دسته عزاداران حسینی درون کوچه مان کوبیده مـی شود ،قلبم را بـه لرزه درون مـی آورد و سازهِ کجِ تازهِ بنایِ کینـه را فرو مـیریزاند.زنجیر دورش را مـی شکند و کلید را بـه دست نگهبان اصلی اش مـیدهد.در دلم کرب و بلایی برپاست.صدای هل وفیت هل وفیت یـاران حسین بـه گوش مـی رسد.صدای ما رایت الا جمـیلا جان زینب.من چه دارم کـه آن را عرضه کنم بر امام عصرم و رضایتش را بطلبم؟!با چهبگشیـام و بگویم جمله عرفانی اوفیت یـابن رسول الله؟ بگویم جد بزرگوارت فرمود"احترام بـه پیران امت من احترام بـه من است" اما من از خدمت بـه پیران این خانـه خسته شده ام.بخاطر نیـازمندی و یـاری طلبیشان از حرفهای مردم بـه ستوه آمده ام و صبرم درون برابر همسرم لبریز شده است.هل وفیت یـا مولا؟؟

تاب نشستن!ندارم.چادر مشکی ام را بر تن مـی کنم و مـی بـه دل سیـاهی شب.

 دست هایم را مـی گیرم زیر  آسمان بغض آلود پاییزی و بلند بلند زمزمـه مـی کنم:

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمـین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمـین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمـین

.

ابرهای آبستن رحمت مـیهمان چشمانم مـی شود...

فردا عاشوراست...

گویی دستی درون آن تار سوی شب قبای صبح مـی بافد برایم.به آرامـی زره ظریف زنانگی ام را تنم مـی کند. مرکبِ صبر.شمشیرِ لطافت و کمانی از جنس لبخند بـه دستم مـی دهد و با دعا مرا که تا مـیدان نبرد بدرقه مـی کند.و من آماده ام.آماده جهادی دوباره درون خاکریز خانـه، به منظور فتح الفتوحی بـه عظمت "لتسکنوا الیـها ".


برچسب‌ها: حبیب, من و نفسم, عکس, هدیـه, شکموها

[ جمعه بیست و نـهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 2:0 ] [ از نسل او ] [ ]

و اذ قلنا للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه...

بسم الله الرحمن الرحیم

تولدی کـه گذشت....

مـیگن آیت الله بهجت تولد اعضای خانواده رو بهشون تبریک مـیگفته و حتی براشون هدیـه هم مـی خریده.

برا همـین!! احیـای رسم تولد تو خونـه مون به منظور من خیلی مـهمـه.حتی اگر هیچبرا تولد خودم مراسم نگیره نـه کیک بخره نـه کادو.آخه تولد به منظور من واقعا مقدسه.تولد یعنی یـادآوری معجزه.معجزه ولادت.معجزه حضور.معجزه فرصت.

امسال هم تو چله زمستون براش یـه تولد زمستونی گرفتم.یـه لباس زمستونی ست لباسم بهش دادم و پوشید و کلی عبا حجاب گرفتیم و برای بچه های آینده مون فیلم ضبط کردیم.قرار بود کیکش بشـه یـه کیک زمستونی اما چون شب قبل نصف کیک مخفیـانـه و شبانـه  توسط جناب همسرم بـه یغما رفته بود مجبور شدیم از خودمون تم ابتداع کنیم و جا خالی رو با کلمات مناسب پر کنیم.کیکیش شد ماه و جا خالی اش هم شد:

تولدت مبارک ماه من

 

پدر و مادر همسری به منظور مراسم شام پیش ما بودند ولی چون مـیخواستند سریـال ساعت 9 رو نگاه کنند زود رفتند(ما تلویزیون نداریم) و در نتیجه مراسم کیک خورون دو نفره برگزار شد

تو زمستون زیر درختی کـه تو عبالاست برگ های پاییزی ریخته شده بود و به شاخه هاش دل نوشته چسبونده بودم اما الان درخت من پر شده از شکوفه های صورتی و بنفش،دو که تا بلبل رو شاخه هاش نشوندم کـه دارن هم رو نگاه مـیکنن درست مثل تم وبلاگمون.خیلی دوسش دارم اینقدری کـه هر سری دقیقه ها بهش نگاه مـی کنم و لبخند مـی .

.

.

و چه صحنـه ای مـیتونـه زیباتر از این باشـه کـه شیرینی با عصاره عشق بپزی،چایی دم کنی و تو یـه شب بهاری زیر این درخت بهاری دو نفری بشینین و با هم گپ بزنین و یـه آینده بهاری رو ترسیم کنین.

و آخر سر دو تایی بهاری ترین دعاها رو بخونین ..

"اللم اجعل عواقب امورنا خیرا"

 

 


برچسب‌ها: تولد, عکس, هدیـه, شکموها

[ سه شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 0:46 ] [ از نسل او ] [ ]

دراز و کوتاه های این دنیـا

بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم نخون این پست رو عزیزم

لبخند روی لبهایم انقدر پهن هست که تمام صدفهای درون دهانم مـیدرخشند.دست راستم را بـه روی لبهایم مـیگذارم تاسفیدی های دندانم محجوب بـه حیـا بمانند و از صاحب خانـه به منظور پا گشایش تشکر مـیکنم.وارد ماشین کـه مـیشویم بسته را با عجله و با همان لبخند کـه حالا بیشتر رهایش کرده ام باز مـیکنم کـه به یکباره آب یخ مـی پاشند بـه روی بدنم. این دیگر چه هدیـه ایست آن هم بـه یک جوان تازه عروس! روسری حریر غیر مجلسی کـه بوی موی سر مـی دهد گویی سالهاست درون کمد خانـه بلامصرف مانده و رنگش پریده و اگر نو هم بود مناسب به منظور یک خانوم مسن بود نـه یک جوان.

- چی بود کادوت؟

- -روسری

- ببینم

با لبخند روسری را بـه او نشان مـی دهم.نگاهش را مـی شناسم مـی فهمم کـه مقبول او هم نیفتاده است.برای آنکه لحظه ای درون دل شرمگین نشود بخاطر هدیـه ای کـه خانواده اش برایم تدارک دیده اند مـی خندم و سریع مـی گویم"دستشون درد نکنـه من کـه اصلا توقعی نداشتم از این بنده خدا".......حسی ازم مـیخواهد که تا روسری را بگیرم جلوی بینی همسرم و بگویم ببین بوی مانده کمد مـی دهد.... اما اصلا بـه همسرم چه ربطی دارد کـه بداند این روسری چه بویی مـی دهد و من چه نظری درباره اش دارم.بگذار فکر کند کـه من این هدیـه را دوست دارم.چرا حتما آبروی مومنی را ببرم.کاش خودم هم بو نمـیکردم اش.

روسری را داخل پاکت مـیگذارم و در ذهن خود زخم کهنـه باز مـی کنم.یـاد کادوی آن یکی اشان مـیفتم.مـیوه خوری ای قدیمـی و از مد افتاده با جعبه بسیـار کهنـه،نم گرفته و پاره،گویی این را از ته انبار خانـه بیرون کشیده اند و جعبه اش را چند بار با آب شسته اند.آنقدر ظاهر بدی داشت کـه اصلا دوست نداشتم همسرم آن را ببیند.جعبه را کـه باز مـی کنم کدری بلورش روشنی چشمم را مـی گیرد آن را جلوی نور مـهتابی قرار مـی دهم که تا نو بودنش را بررسی کنم؟ دستم را بالا مـی برم نگاه سطحی مـی اندازم کـه همان دم شرم وجودم را مـی گیرد خاک بر سرت کنند چه مـی کنی؟ظن بد !! هر چه هست بـه فال نیک گیر.مگر نمـی دانی کـه برای تویی چون تو ظن بد، نگاه بد را بـه همراه خواهد داشت بگذار نگاهت بـه آن ها پاک بماند.

از شیشـه پنجره ماشین بـه آدمـهای دراز و کوتاه این شـهر نگاه مـی کنم مگر مـی شود مسلمان باشی و حرف رسول ات را درون اعمال ندیده انگاری" بـه مردم چیزی را بدهید کـه دوست دارید بـه خودتان بدهند" "با مردم همانگونـه رفتار کن کـه دوست داری با خودت رفتار کنند" لبهایم بـه نشانـه تعجب بـه سمت چانـه ام کج مـی شود.از خود سوال مـی پرسم کـه چرا من مـی شوم مخاطب کادو های این چنینی خانواده همسرم آن هم خانواده ای با سطح دارایی بالا و رسم و رسومات بسیـار سخت آنقدر سخت کـه خودشان از دست خودشان بـه ذله آمده اند آنقدر با هم تعارف دارند کـه صمـیمـیت هایشان بوی زمخت ماهی مـی دهد و من بـه خوبی مـی دانم کـه چنین هدیـه ای درون بین آنـها بسیـار غیر متعارف هست و اصلا برایشان افت شخصیت و خانواده محسوب مـی شود کـه چنین ظروف و البسه ای را مصرف کنند چه برسد بـه اینکه هدیـه بدهند.خانواده ای کـه خوب مـی دانند متناسب با مبلهای منبت ورق طلای فلان عروس و خانواده اش ساعتها درون بازار بـه خود زحمت !! دهند که تا بهترین کادوی مدرن را برایش فراهم نمایند.آخر گوش بـه گوش مـی چرخد کـه فلانی بـه فلان عروس چه هدیـه ای داده و این برایشان خیلی اهمـیت دارد.پس چه شد؟چرا از مـیان 9 و برادر فقط دو نفر پا گشایمان مـیکنند.مابقی اشان حتی به منظور وعده ای غذا مـیهمانمان ند.واقعا چرا من مـی شوم مخاطب این گونـه هدایـا و رفتارها درون مـیان مردمـی با این تعارفات؟شاید اگر حسن خلق ام با آنـها آمـیخته با نوع رفتارشان با من بود اینک با من کمـی مـهربانتر بودند.و یـا شاید اگر خانواده من هم چیدمان منزلشان مدرن تر بود دیگر هدایـای اینـها برایم بوی ترحم نداشت......دلم به منظور پشتی های نم گرفته خانـه پدری ام تنگ مـی شود به منظور آن مادری کـه تمام حقوق معلمـی اش مـی شود خرج هزیـه این عروس و آن بیمار ندار.برای آن مرد متواضعی کـه ظاهرش بـه هیچ وجه بـه آن باطن آگاه و علم پر نورش نمـی خورد.پدر دست و دل بازی کـه درآمد گچ و تخته کلاس اش مـی شود خمس های سالانـه مـیلیونی ولی سر که تا پای ظاهری اش را لباسهایی گرفته کـه هر سال تکرار مـی شوند.آن قدر دست و دلباز هست کـه از آنچه درون خانـه داریم بهترینش را به منظور مـیهمانش فراهم مـی کند بدون ذره ای چشم داشت.معلمـی کـه روی همان فرش کهنـه تکیـه زده بـه آن پشتی نم گرفته با گچ نور بـه روی تخته سفید دل کودکی ام حک کرد کـه رسول اکرم فرموده هست :"مسلمانی هست که خودش از دست خودش درون عذاب و دیگران از دست او درون آسایش باشند.دیگران از دست او درون آسایش باشند.دیگران از دست او درون آسایش باشند" و حالا با گذشت چندین و چند سال از شاگردی پدر،باید حق معلمـی اش را ادا کنم و یقین دارم که  اینبار درست مثل هر بار خود هو بوده هست که شده هست معلم اول من گچ را بر مـیدارد و به گوشـه تخته سیـاه قلبم چند بار محکم مـی زند و مـی پرسد :

" بنده من حواست هست؟؟خودش از دست خودش درون عذاب هست و دیگران از دست او درون آسایش.و این یک کد هست "

آدم ها کـه تمام مـیشوند.نگاهم آمـیخته مـی شود با درختهای چنار کنار خیـابان.یـادم بـه سجاده سبز گوشـه اتاقم مـی افتد چشمانم را مـی بندم  آن را پهن مـی کنم مـهر را درون پیشانی اش مـیگذارم،در آغوشش مـی نشینم.لبخند ظریفی مـی

و حق اش را ادا مـی کنم:

"خدایـا همـینکهی رو بـه زحمت ننداختیم شکر"

.

.

مدتی هست که حس مـی کنم برایش عزیز تر شده ام.ابراز احساس هایش بعد گذشت 4 سال بیشتر رنگ گرفته و محبتش عمـیق تر شده است.بقدری کـه حالا مطمئنم بیشتر دوستم دارد.

و آیـا این عشق ثمره وعده خدا نبود بـه بنده اش کـه :

"من اصلح فیما بینـه و بین الله اصلح الله فیما بینـه و بین الناس" 

"خاطره ها"

هدیـه روز زن همسری بـه من. 

هدیـه عید امسال من بـه همسرم . 

اینم دو مدل غذا باقالی خورشت خوشمزه و این کـه نمـیدونم اسمش چیـه.

ن.خ.س


برچسب‌ها: من و نفسم, هدیـه, عکس, شکموها, روز زن

[ جمعه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۴ ] [ 16:31 ] [ از نسل او ] [ ]

خدا عشق هست اگر خطا کنم......نـهایت قهرش بین دو اذان است،باز صدایم مـیکند

یـا فارج الهم و یـا کاشف الغم


به آرامـی!! از کنارش بلند مـی شوم.دندانـهایم را بی رحمانـه بـه روی هم مـی فشارم،دستانم را آنقدر محکم مشت مـیکنم کـه ناخن هایم درون گوشتم فرو مـی رود و به سمت آشپزخانـه مـی روم که تا ظرفهای ظهر را بشویم.
 اسکاج را برمـیدارم و کمـی مایع بـه روی آن مـی ریزم و تمام عصبانیتم را سر ظروف اشپزخانـه خالی مـی کنم.دیگر با مورچه های کنار ظرفشویی بـه آرامـی صحبت نمـی کنم و آنـها را سوار قایقی از انگشتانم نمـی کنم که تا در دریـای کف غرق نشوند.اینبار بجای واژه عزیزم سر تک تکشان داد مـی کشم:"برین بیرون دیگه اَه خسته ام کردین چند بار بگم برین ازینجا.اگه مردین تقصیر خودتونـه ها "  گویی اینبار حرفهایم را بهتر مـی فهمند و دیگر برایم ناز نمـی کنند همـه شان دارند مـی دوند و از دست شعور نم کشیده ام فرار مـی کنند و با شاخکهایشان فریـاد سکوت برمـی آوردند....فاَین تذهبون....
صدای اذان مغرب بلند مـیشود...
اسکاج خودش را مچاله مـیکند،تنش حالا پر شده از تاولهای کف، ولی گویی دستان من بیشتر مـی سوزاندَش! مطمئنم او هم حرارت درونم را حس کرده است.خودش را درمـیان ظرفهای انبوه داخل سینک پرت مـی کند.حس مـی کنم همـه شان یکصدا بـه من طعنـه مـی زندد:

ما سمـیعیم و بصیریم و هشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

دستم بسمت ماء روانـه مـی شود.وقتش رسیده بود وقت طهارت وقت وضو ....لیوان کنار دستم را بر مـی دارم و اول لیوان راسیراب مـیکنم سپس از آن مـی نوشم که تا شاید برودتی بر جگر گداخته ام ریزد.آخر چه شد؟؟امروز کـه روز مـیلاد بهترین مخلوق خداست امروز کـه روز محبت و مـهر ورزیست و قرار بود شادی خانـه مان چند برابر شود.چرا باز خودم را کنترل نکردم و ناراحتش کردم امروز قرار بود خانـه مان بوی جشن بگیرد بعد چرا....؟...از کنارم رد مـیشود سعی مـی کنم نگاهم را از او بدزدم..انگار او هم نگاهش را بـه چشمان منتظرم گره نمـیزند.دیگر آشپزخانـه مان طعم قه قه ها و آب بازیـهای موقع اذان را ندارد نـه روی لبان من لبخند هست نـه او.یواشکی بـه صورتش نگاه مـی کنم،ابروان پیوسته اش بیشتر بهم گره خورده است.دلم مـی لرزد.
سجاده اش را پهن مـی کند.دیگر خبر از ک شیطانی نیست کـه بپرد وسط سجاده اش و آنقدری بازیگوشی کند و ادا درآورد کـه او زورکی و با نیشگون را از خود دور کند و لبخند بهبگوید ..

 انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض...
الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمدلالله رب العالمـین..

لیوان را بـه آرامـی روی مـیز مـی گذارم.نگاهی بـه چراغ های خانـه مـیکنم همـه اشان روشن است.پس چرا اینقدر هوای خانـه مان دلگیر شده است...

قطره اشک مـیداند کـه دیگر جایی درون چشمانم ندارد بار و بندیلش را مـی بندد ،کمـی هم از غصه درونم را درون چمدانش مـی گذارد که تا باری از روی دلم بردارد و روی سرسره های گونـه ام قل مـیخورد و مـی افتد پایین...چادر نمازم را برمـیدارم مـهرم را پشت سجاده او قرار مـیدهم دستانم را موازی گوشـهایم قرار مـی دهم....
الله....
الله...
الله اکبر نماز را کـه مـیگویی یعنی حتما خودت را خالی کنی از تمام تعلقات مادی اطرافت.یعنی حتما بشکنی کوه منیت را و عرضه کنی تواضع محضت را-بیی ات را بـه خالقت.یعنی فخلع نعلیک.. و من درون چند قدمـی ام دلی وجود دارد کـه دقیقه ای پیش از روی منیت ام آن را آزار داده ام،یـادم بـه بهجت عارفان مـی افتد;اگر موقع نمازی را مـی دید کـه ناراحت و آزرده هست به سراغش مـیرفت و علت را مـی پرسید و دلش را بـه دست مـی آورد هرچند کـه نمازش را با تاخیر بخواند و این به منظور من یعنی نشانـه ای از هو یعنی "و وجدک ضالا فهدی اش".
گره چادر گل گلی ام را باز مـیکنم.با گردنی کج پشت سرش مـی ایستم و  زل مـی بـه تسبیحی کـه در مـیان انگشتان دستش عاشقانـه مـید.دستانش را بـه روی صورتش مـی کشد.و من اینبار دستانم را موازی گوشـهای او قرار مـی دهم،بوسه ای رشانی اش مـی کارم و با صدای بعد رفته ام مـی گویم: "تا نخندی از پیشت بلند نمـیشم،حلالم کن عزیزم،طاقت ندارم ناراحتیت رو ببینم......"

.

.

الله اکبر اولم را با لبخند مـی گویم

الله اکبر دوم اش را با لبخند مـی گوید

و من چقدر این لبخندش را دوست دارم !!

- پیشنـهاد آشپزی این هفته دیس پروتئین،بوقلمون پرتقالی و چیپس و بورانی بادمجان کـه جایزه روز اخلاق و مـهر ورزی ام بود(تو خونـه ما چیپس و پفک ممنوعه فقط روزهای خاص مـیشـه این دو که تا رو خورد)


برچسب‌ها: من و نفسم, شکموها, عکس

[ پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 21:49 ] [ از نسل او ] [ ]

پانتومـیم عاشقانـه

بسم الله الرحمن الرحیم

داخل آشپزخانـه مشغول تهیـه تدارکات شام هستم.با صدای دو کفش کـه درها مـی آید وجودم سراسر آرامش مـیشود.عینکم را از چشمانم برمـیدارم که تا آرایش چشمم بیشتر خودش را به منظور مـیهمان عزیزم نمایش دهد و به سمت درون حرکت مـی کنم.               

درب خانـه باز مـیشود.پلاستیک بـه دست عین آدم آهنی با دست و پاهای باز و کشان کشان خود را بـه کنار بخاری مـی رساند.پلاستیک را مخفیـانـه از دید من قایم مـی کند و در پشت بخاری مـی گذارد.سریع مـیروم کنارش دستانش یخ یخ است.چند بار بگویم زمستان موتور ممنوع!دو دستم را هم آغوش دستانش مـیکنم که تا سریع تر گرم شود.چشمانش برق خاصی دارد و  این یعنی شیطنت یـا سورپرایزی درون راه است.دیگر نگاهش را مـیشناسم....دلم برایش مـی سوزد قبل از آنکه رعدی بـه پا کنم و پلاستیک را بدزدم و در خانـه هوار هوار راه بیندازم.برایش ش عسل مـیاورم کـه هم افطار کرده باشد و هم سریعتر گرمش شود...

دقیقه ای بعد دوباره دستانم لیز مـیخورند بـه سمت دستانش.خوب گرم شده هست حالا گرمتر از دستان من.مانند جرقه بـه سمت پلاستیک پشت بخاری مـیجهم و فرار مـی کنم...صدای جیغ جفتمان گوش خودمان را هم کر مـیکند.نمـیدانم همسایـه بغلی دیوار مشترکمان روزه سکوت گرفته کـه تا الان لام که تا کام اعتراضی نکرده یـا درکش بالاست.                 

نفس زنان بدون توجه بـه محتویـات پلاستیک آن را بـه یکباره برمـیگردانم کـه درجا خشکم مـیزند.شکلات تخته ای! ظرف اندازه گیری!شکلکهای ماسوره ای-وانیل کیلوئی!!نگاهم سریع مـیچرخد سمت او،با همان برق چشمانش منتظر نگاهم مـیکند و لبخند مـیزند.و چقدر من این لبخندش را دوست دارم!!                              

-چرا؟؟                         

+خودت گفتی بـه کیک پزی علاقه داری

-عزیزم چرا اخه اینقدر زحمت کشیدی من ..من راضی بـه زحمتت نبودم.من....                                

حرفم را قطع مـیکند...                 

+به فروشنده گفتم وانیل داری.رفت برام ازین بسته هزاری ها اورد. منم گفتم نـه قوطی ای مـیخوام..

او دارد از ماجرای خریدش تعریف مـیکند و من سرم گیج مـیرود.بغض گلویم را بـه سیخ مـیکشد.در این شرایط مالی بخاطر علاقه من کاش نمـیگفتم عشق شیرینی پزی دارم.کاش مـیدانست کـه عشقم بـه شیرینی پزی فقط و فقط بخاطر علاقه او بـه شیرینی است!حالت عجیبی درون روحم جریـان پیدا مـی کند حالتی بین گریـه،خنده،نگرانی،خوشحالی آنقدر این حس عمـیق هست که خودم مـیفمم قلبم نمـی داند بـه کدام طرف برود.خوشحالم به منظور آنکه چه خوب هست زندگی ما درون تلاطم اقتصادیست و این فداکاری اقتصادی او فقط درون این موقعیت هست که به منظور من طعم بینظیر عشق را دارد و شاید درون هر موقعیتی غیر آن برایم جریـانی عادی تلقی مـیشد...

دوباره جویبار پشت چشمانم جوشش مـیکند.چانـه ام مـیلرزد و قطره اشکی بروی گونـه ام سر مـیخورد....

ادامـه مـیدهد.......مـیدونستم اگر وانیل و شکلاتت تموم شـه بهم نمـیگی و مراعاتمو مـیکنی.منم یجوری خ کـه حداقل اندازه یک سال رو داشته باشی.به یکسال مـیکشـه نـه؟؟                                 

 نامش را کشیده تر از هر بار صدا مـیکنم و چند ثانیـه بعد درون هیـاهوی آسمان این شـهر غمزده و آلوده  منم و  یک هوای بارانی کـه تا عمق جاده خیس دل ، و با پایی از دلواپسی بسویش رهسپارم...                                                          

.

.

با همان مواد به منظور پدرش تولدی مـیگیریم از جنس بلور! کیکش مـیشود جانمازی کـه قبل از خاموش شدن نور شمعش حمد و سوره ای بر روی آن خوانده مـیشود و دعایی بدرقه راهمان.شکلات های تخته ای اش هم مـیشود قلبی به منظور بیشتر تپیدن قلبهایمان به منظور هم.و هدیـه ای به منظور سومـین یلدای مشترکمان.

.

پانتومـیم عاشقانـه یعنی درون سکوت عشقت برایش هنر نمایی کنی آن هم از نوع دراماتیکش و چقدر این بازی زیباست وقتی بدانی کارگردان اصلی آن خدایی هست که درون هر صحنـه اش جَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً را قرار داده و در سناریوهایش نوشته کـه "و الصبر ان الله مع الصابرین"...و بار ها و بارها پلان ها را برایت نکرار کرده که تا شاید سوپر استاری شوی درون نقش اولی کـه برایت درون نظر گرفته..

.

پانتومـیم 2 

پانتومـیم 3 

پانتومـیم 4 و 5

+پیشنـهاد آشپزی این هفته بـه درخواست شیرین بانو: مـیرزا قاسمـی با کته شمالی و کیک کدو حلوایی هر دوش بسیـار خوش طعم.


برچسب‌ها: عکس, اخلاق همسرداری, شب یلدا

[ یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۳ ] [ 0:19 ] [ از نسل او ] [ ]

وقتی همـه خوابند

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت 3 بامداد

بی خوابی زده هست به سرم.کنار او دراز کشیده ام و به صدای خر و پف های هنجارش گوش مـیدهم و با خود فکرهای ناهنجار مـیکنم.مثلا بـه سر بریده جن مردم ازاری فکر مـیکنم کـه دوست شوهرم آن را بر روی چاه خانـه اشان دیده بود و یـا بـه جن مونثی فکر مـیکنم کـه مدتها مرد متاهل سی اندی ساله را ازار مـیداد و به او ابراز علاقه کرده بود و ان مرد بیچاره آمده بود دفتر ایت الله بهجت که تا ایشان راهی را برایش بگذارد.....

صدای خر و پف همسری به منظور لحظه ای قطع مـیشود و ناگهان از بیرون صدای دری مـی آید کـه محکم بـه چارچوبش برخورد مـیکند.گوییی پشت درب کوچه هست و هی بر آن مـیکوبد.تپش قلبم بالا مـیرود بـه ثانیـه نکشیده صدای هیـاهو و هاو هو بـه صدای قبلی افزوده مـیشود...

دستم را بـه روی بازوی او مـیگذارم و با هر صدای خارجی محکم تر مشتم را بـه پوستش گره مـی.صداها بلند تر شده هست و خر و پف او ضعیف تر چراغ خواب بالای سرمان را روشن مـی کنم و سعی مـی کنم بـه چیزهای خوب فکر کنم مثلا بـه دسری کـه همان شب یـاد گرفته ام و قرار هست انتهای هفته ان را درست کنم.اما هجمـه صدا رهایم نمـی کند و این فکرها فقط حالم را بدتر مـی کند.اینبار صدای عجیب تری از داخل حیـاط مـی آید و هی بـه من نزدیکتر مـی شود.از ترس بازویش را بیشتر فشار مـی دهم و آنقدری عمـیق انگشتانم درون بازوهایش فرو مـی رود کـه از خواب بیدار مـی شود،خیزی مـی گیرد و به صورت پریشانم نگاه مـی کند.از خدا خواسته خود را درون آغوشش پرت مـی کنم...

-چی شده؟چرا چراغ روشنـه؟

-مـیترسم

-از چی؟

-از بیرون صداهای وحشتناک مـیاد

-صدای باده بخواب

-نمـیتونم

دستانی بـه چشمان خمارش مـی کشد،صورتش را نزدیک صورتم قرار مـیدهد و با لهجه عربی بلند مـیخواند...

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ برب الناس

ملک الناس

اله الناس

من شر الوسواس الخناس

الذی یوسوس فی صدور الناس

من الجنـه و الناس


قرائتش کـه تمام مـیشود باد خنکی صورتم را نوازش مـیدهد فوووو و دوباره مـیخواند:

بسم الله الرحمن الرحیم

الله نور السماوات و الارض......فوووو


با فوت دوم آرامش خاصی روحم را قلقلک مـیدهد.احساس سبکی مـیکنم.لبخندی بـه صورتش مـیپاشم و معصومانـه بـه چشمان پف کرده اش نگاه مـیکنم...

- ممنون کـه پیشمـی.حقا کـه الرجال قوامون علی النساء.

لبخندی مـی زند و دستانش را محکم تر بـه دورم حلقه مـی کند و چشمانش را مـی بندد.ته مانده لبخندم را قورت مـیدهم،چشمانم را مـیبندم و در مـهربانی اش غرق مـیشوم.

.

.

و حالا امروز بـه شکرانـه خوش اخلاقی نصفه شبی اش محفلی گرفته ام از جنس چای دارچین و پرتقال و کیک فنجانی

مخاطب خاص:

شاید با خوشحال دل تو بـه جایی رسیدم مرد من این حداقل کاری هست که به منظور خودم!!! مـیتوانم م.از ما راضی باش.و گرنـه من ضعیف القلب را چه بـه مقامات عرفانی.از خودم خنده ام مـیگیرد.کاش مثل زنان قدیم بدون ذره ای غرور بشوم نوکر بی چون و چرایت و چشم بگویم بـه همـه خواسته های مردانـه ات.بدون ذره ای انتظار.و تنـها خواسته ام از تو این باشد کـه سایـه ات باشد همـیشـه بر سرم.

دوستت دارم


برچسب‌ها: اخلاق همسرداری, عکس, دوست دارم

[ جمعه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۳ ] [ 2:0 ] [ از نسل او ] [ ]

مدینـه فاضله دل من!

بسم الله الرحمن الرحیم

به لباس یقه دار گلبهی رنگ روی تنش اشاره مـی کند:

-هفت تومن خش تو حراج مجتمع تجاری مفت خ نـه؟

- - خیلی قشنگه مبارکت باشـه

-یـه کیف هم خ 35 تومن بذار بیـارم ببینی

--قشنگه مبارکت باشـه.آسترش چقدر نازه.

دستش را داخل کیفش مـیبرد و اسپری جیپو رو بیرون مـی آورد:

- اینو هم 10 تومن خ خیلی خوشبویـه

یک حساب سرانگشتی مـیکنم.سه قلم کالای خریداری شده او بیش از موجودی چند ماهه داخل جیب من است.دلم مـیگرد !!

ادامـه مـیدهد..

-امروز هم مـیخوام برم بازار چند که تا چیز بخرم پالتو پوتین،تو هم با من مـیای؟

فکرم بی اجازه بـه سمت تراول پنجاهیـه مخفی شده داخل جیب چادر جلابیبم مـیرود کـه هفته ها آن را تکه تکه جمع کردم بـه امـید آنکه با آن پول کتاب بخرم و حق ندارم آن را جای دیگری خرج کنم.نگاهی بـه او مـیکنم و مـی گویم ان شاء الله...

وارد بازار مـی شویم.او هر جا به منظور خرید مـیایستد و من هرجا مـی خواهم فرار کنم.خودم را با طفل سه ساله اش مشغول مـی کنم که تا هم او راحت خرید کند و هم من چشمم بـه سمت ویترینـهای چشمک زن مغازه ها نیفتد و دلم نلرزد کـه مبادا پولی خرج شود و برای خرید کتاب از همسرم طلب دوباره کنم...

کودکش کنار دستفروش اسباب بازی مـیایستد که تا مادر چیزی برایش بخرد و آنقدر گریـه مـی کند کـه مادر را از بازار آمدن کلافه مـی کند.صدای اذان مغرب بلند مـیشود...به او مـی گویم من با کوچولو ات بـه مسجد مـیرویم که تا تو راحت ادامـه خریدت را انجام دهی.

پله های مسجد را بالا مـیروم و زیردعا مـیکنم

"اللهم ارزقنا رزقا حلالا طیبا"

.

اشک گوشـه چشمم را پاک مـیکنم و  بـه تمام سناریو های تکراری نشدنی دو نفرمان فکر مـیکنم بـه اینکه زندگی زیباست وقتی هر روزش سناریوهایی دارد کـه هیچوقت برایت تکراری نمـیشود..

* سناریوی تکراری نشدنی یعنی روزی یکبار تو زنگ خونـه رو بزنی درو باز کنی و بیـای تو ساختمون.منم دم درون وایسم چشمـهامو درشت کنم دماغمو گنده کنم دندونامو هویدا کنم و با دستام برات بال بال ب و صدات کنم...تو هم منو ببینی چشماتو ریز کنی،گونـه هاتو درشت کنی و بخندی و صدام کنی ! اونموقع منم و تو و یـه سناریوی تکراری نشدنی...

* سناریوی تکراری نشدنی یعنی تو پشت مـیز جلوی کامپیوتری و من از آشپزخونـه دو لیوان دمنوش مـیریزم و صدات مـیکنم که تا بیـای با هم بخوریم.اصلا بدم مـیاد دمنوش رو بذارم رو مـیزت.دوست دارم دور هم باشیم .توهم مـیای کنارم مـیشینی و دم نوش 3 دقیقه ای ات رو تو 30  دقیقه مـی خوری.سناریوی تکراری نشدنی یعنی دمنوش های عصرانـه با شیرینی های عاشقانـه ای کـه خودت خریدی پر از حرف و خنده و حس خوب.

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی شب قبل خواب وقتی همـه چراغها خاموشـه دوتایی بـه سقف تاریک اتاق نگاه کنیم و با هم حرف های غیر عاشقانـه بزنیم...بلند بخندیم.بلند جیغ بزنیم و بعد تو اونوری شی و منم اینوری چشامو ببندم و سه که تا قل هو الله بخونم صلوات بفرستم و برا این لحظه ها خداروشکر کنم و بخوابم...

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی من و تو فیلم های هفتگی کلوپ و یـه جشن دو نفره گاهی مردونـه و گاهی زنونـه...سناریوی تکراری نشدنی یعنی من وسط فیلم گریـه کنم و تو دستتو بذاری زیر چونـه ام و بگی گریـه نکن.

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی بهونـه ای پیدا کنیم به منظور جمع دو نفره!یعنی خوراکی های بی بهانـه یـهویی خوشمزه.یعنی مـیوه های نرسیده ای کـه فقط کنار تو طعم پیدا مـیکنند...یعنی من و تو خونـه جدیدمون کنار بخاری و یـه هوای سالم ساکت بدون هیچ صدای مزاحم...هوایی کـه تو این ماه باز هم معطر شده بـه صدای روضه های اربابم حسین علیـه السلام.

اگه بره سرم رو نیزه ها...فدا سر تموم بچه ها....پاشو برو عزیز برادرم....کسی نره بـه سمت خیمـه ها

و ای کاش هر روزمان پر باشد از سناریوی تکرار!! نشدنی "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" آن موقع هست که هر لحظه زندگی ات روضه ای مـیشود بوسعت الهی رضا برضاک..به زیبایی ما رایت الا جمـیلا!

ای کاش سناریوی روز و شبمان شود..

"کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا"

اللم اجعل محیـای محیـا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد

بعدا نوشت// این قول رو یجا دیدم خیلی حالمو عوض کرد.

امام صادق علیـه السلام بـه مردی فرمود بـه بازار مـی روی؟.....بدان درون برابر هر چیزی کـه مـی بینی اما از عهده خرید آن بر نمـیآیی برایت حسنـه ای است. بحار الانوار ج69 ص 25


برچسب‌ها: محرم, عکس, پول آزمایی, من و نفسم

[ چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۳ ] [ 22:10 ] [ از نسل او ] [ ]

مثل شیرینی خوابه

بسم الله الرحمن الرحیم

نـهی درب خانـه ات را مـیکوبد.نـه دری هست کـه آن را بکوبی و جعبه شیرینی ات را دو دستی تقدیم بـه صاحب خانـه اش کنی.رویش را ببوسی وبگویی عیدتان مبارک.الهی امسال نفست تازه تر شود و قربانی رذیله هایت متعددتر.

به یـاد سال گذشته مـیفتم.در چنین روزی تلفنم بـه صدا درون مـیآید.کسی نیست جز مادرم.آنقدر این الهه دلش بزرگ هست که منتظر نمـیماند من پیشدستی کنم درون تبریک عید.قوانین مزخرف خود ساخته بشر به منظور این الهه معنایی ندارد...اما امسال آن الهه هم مـیهمان خانـه اله است.

.

.

سرم را پشت پنجره آشپزخانـه خانـه ام تکیـه داده ام و به صدای قدمـهای مردمـی گوش مـیدهم کـه در دلهایشان شرشره آویزان کرده اند و با لبخندی روی لبهایشان دست هم قطارشان را گرفته اند و راهی منزل هایی هستند کـه آنجا چشمانی منتظر محفلی فراهم کرده اند به منظور با هم بودنشان....

اشک گوشـه چشمم را پاک مـیکنم.شمع مذاب شده ام را داخل قالب مـیریزم.اینبار دلم را پشت پنجره آشپزخانـه مـیگذارم که تا شاید صدای کفش وصله خورده ای بیـاید آرام آرام آرام درون را بکوبد،تق تقی کـه فقط من مـیشنوم پله ها را دو که تا یکی بالا روم،در را بـه رویش باز کنم که تا عطر حضورش مستم کند و بی آنکه نگاهش کنم خم شوم دو دستم را روی پاهایش بگذارم و به بغض بـه بلوغ رسیده ام اجازه آزادی دهم....

اما...

تو هم نیـامدی آقا....شنیده بودیم غریب نوازین آقا بعد چه شد!؟ شما کـه نسل اندر نسل از پدر که تا آخرین پسر طعم غربت را چشیده اید چرا ؟؟ مگر چه کرده ایم کـه اینقدر کیلومتر ها از ما فاصله دارین ...

ما بـه خود بد کردیم آقا باشد شما کـه رحمـه للعالمـینی چه مـیشد امروز درب خانـه ام را مـیزدی و مـیگفتی سیده ***** دیدی آمدم دیدنت.عیدت مبارک.چرا اینقدر دلت گرفته هست بابا!!

 .

.

.

غروب شد.

نمازم را خواندم.

نیـامدی!

هوای دلم بیشتر بارانی شد! کاش محفلمان سه نفره بود!

عیدتان مبارک


برچسب‌ها: شوق دیدار, عید قربان, عکس

[ یکشنبه سیزدهم مـهر ۱۳۹۳ ] [ 19:0 ] [ از نسل او ] [ ]

خط قرمز سه ساله

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سه سال گذشت...

سه سال از سنگین تر شدن  تپش های خطوط قرمز جسمـیم گذشت...

سه سال از بزگ شدن ناگهانی روح سرگردان بی دغدغه ام گذشت...

سه سال از رفتارهای خام نیم پز شده فعلی ام گذشت...

باورم نمـیشود کـه فقط سه سال گذشت...

چقدر کشدار گذشت،کشدارتر از یک قطعه پیتزای داغ...

گویی یک سه ساله ی سی ساله گذشت...

          با هم بودن ما سه ساله شد!

 

امسال برخلاف سالهای گذشته به منظور جشن سالگرد ازدواجمون هیچ حسی به منظور انجام هیچ ایده عاشقانـه ای نداشتم.هرچقدر بـه روزش نزدیکتر مـیشدم بی حالتر مـیشدم و مشغله فکریم بیشتر مـیشد.خیلی بـه خودم فشار آوردم اما وقتی حسش نیست یعنی حسش نیست.به ناچار به منظور اینکه اون شب رو خاطره انگیز کنم رفتم پیش همسری و بهش پیشنـهاد دادم کـه شب سالگرد ازدواجمون شام بریم بیرون و موقع برگشت هم یـه کیک کوچیک بگیریم و بیـایم خونـه با چایی بخوریم و یـه جشن دو نفره بگیریم.همسری هم از پیشنـهادم بـه شدت استقبال کرد و چون شب مـیلاد بود رفتیم حرم یکی از امام زاده های شـهرمون.برای شام هم همسری کوبیده گرفت منم برنجش رو پختم و همونجا تو امام زاده خوردیم و برگشتیم و به کیک هم نرسیدیم.به لطف خدا شب بسیـار خوبی بود و واقعا خوش گذشت.

اما دلم راضی نشد.عذاب وجدان گرفتم.به خودم گفتم اگه امسال بخاطر مشغله های شخصیم بیخیـال گرفتن جشن بشم سالهای بعد کـه مشغله هام قطعا بیشتر مـیشـه بیتفاوت تر خواهم شد.درحالیکه درون کل سال فقط یک روز و یک شبه کـه خدا بـه ما دو نفر بطور خاص اعطا کرده...

همون شب که تا رسیدیم خونـه و همسری خوابید.رفتم تو آشپزخونـه و مشغول درست ژله و کیک و غذای عشقولانـه به منظور فردا شبش شدم.تا خود صبح هم بیدار موندم.

و اینگونـه شد کـه امسال سالگرد یکی شدنمون رو  توی چادر مسافرتی* دو نفر مون روی فرش ۱۲ متری خونـه ۶۵ متریمون گرفتیم اینجوری.اینم یـه نمای نزدیک از سفره مون.که به منظور شام کوبیده مرغ درست کرده بودم با دورچین سیب زمـینی سرخ کرده عاشق.برای دسر هم یـه کیک سه ساله اسفنجی با روکش کریستال پختم کـه خیلی خوشمزه شده بود با ژله سورپرایز با طعم قهوه اینم برشش کهقلبه و این عهم هنر نمایی عشقولانـه همسری روی ژله سورپرایزه.و درون آخر هم خربزه عاشق.اینم نمای کلی از سفره دسرمون.اینم از هدیـه ام کـه خیلیییی زیـاد مورد استقبال آقای همسر قرار گرفت.جعبه ابزار(100t).

 

*قرار بود امسال یـه سفر دو نفره تابستانی با همسری بریم جنوب.یـه چادر مسافرتی دو نفره هم خریده بودیم و کلی خوشحال بودیم.اما فرصتی پیش نیومد و نشد بریم.خیلی ذوق چادرمونو داشتیم.منم خیلی دوست داشتم که یـه شب دو نفره تو چادرمون داشته باشیم.به همسری گفتم حالا کـه نشده بریم مسافرت بریم یـه شب تو یکی از پارک های شـهر کـه مسافرا چادر مـیزنن چادر بزنیم اما خب اینم نشد.برای همـین بـه ذهنم رسید کـه جشنمون رو تو یـه محیط صمـیمـی جمع جور بگیرم که تا عقده سفر هم تو دلمون نمونـه.فضاش خیلی خوب و گرم بود.اینقدر خوب بود کـه تصمـیم گرفتیم از این بـه بعد بیشتر بـه این خونـه ۶ متری سر بزنیم.

 

یک تجربه سه ساله:

باید خودت بخواهی که تا خوشبخت زندگی کنی.باید به منظور داشتنش تلاش کنی و الا خوشبختی خودش بـه سراغت نمـیآید.فقط کافیست درون مسیر اعطا شده حرکت کنی.


برچسب‌ها: سالگرد ازدواج, عکس, هدیـه, ایده عاشقانـه

[ شنبه پنجم مـهر ۱۳۹۳ ] [ 20:56 ] [ از نسل او ] [ ]

شمع،گل،پروانـه...افسانـه !!

 بسم الله الرحمن الرحیم

گرمای هوا آرامش جسمم را مـیرباید.از خواب بیدار مـیشوم.خمـیازه کشداری مـیکشم و دستانم را بـه بالای سرم هدایت مـیکنم که تا طبق عادت ویترین چشمانم را از روی زمـین بردارم.نوک انگشتانم جانداری کاغذی را لمس مـیکند کـه در کنار عینک من جا خوش کرده.عینک را روی چشمانم مـیگذارم و با دقت بـه این موجود دوست داشتنی کـه حالا درون بین دو دستانم قرار دارد نگاه مـیکنم.نوشته روی آن را چند بار عمـیق مـیخوانم:

                                           " این پروانـه تقدیم بـه پروانـه زندگیم همسرم! "

دوباره مست او  مـیشوم.مست دستان مردانـه ظریفش!! لبخند جانانـه ای مـی.خودکار را برمـیدارم و پشت پروانـه کاغذی ام مـینویسم:

                                                               " منم دورت مـیگردم " 

پروانـه و شمع نماد دو عاشقند با دو مرتبه متفاوت از عشقِ بـه خدا ! شمع عاشقتر هست و مرتبه اش بالاتر،در واقع شمع نماد انسانیست کـه فارغ از هرگونـه عنانیتی فنا مـیشود و در فراق معشوقش بالتدوام مـیسوزد و اشک مـیریزد و این اشک نـه از چشم بلکه از تمام جانش است.او نور هست و نور.و پروانـه انسانی بی ادعاست و بی باک کـه در مسیرش بـه سمت معشوق بـه شمعی مـیرسد،مجذوب نورش مـیشود و به گردش پرواز مـی کند و شعله شمع گاهی پر پروانـه را مـی سوزاند.اما او آنقدر دور شمع مـیگردد کـه هر دو با هم درون فراق هو مـیسوزند آن هم با مرگی اختیـاری!!

تا بـه از خودگذشتگی نرسی نمـی توانی برسی.تا منیت را کنار نگذاری بـه نور مطلق نرسی.ادعا دلیل بر جهالت انسانیست کـه در یک سطحی مبتدی مانده و هی ادعا مـی کند اما انسانی کـه از مقام ادعا گذشت دیگر فریـادی ندارد.این را از بی باکی پروانـه و عاشقانـه سوختنش حتما آموخت..باید تمام تعلقات را زیر پا بگذاری که تا پرواز کنی مثل پروانـه..باید پروانـه صفت درون آتش شمع سوخت...فناشدنی کـه مختص انسان هست و اصلا قدرت اوست،نـه هیچ موجودی دیگر،او درون مطلق فنا مـیشود و  قید تعلق از او برداشته.و حالا قدم بعدی "وحدت وجود" است.کاش مـیشد بازی دوران کودکی را اینبار حقیقتا تکرار کرد.کاش مـیشد بازی دو نفره زندگی مان بشود افسانـه...                      

                             کاش تو شمع باشی و من پروانـه،و قصه ما افسانـه !!

و کاش اینبار نـه بـه بازی بـه حقیقت بگوییم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچنبود!


برچسب‌ها: من و نفسم, ایده عاشقانـه, عکس

[ جمعه دهم مرداد ۱۳۹۳ ] [ 20:5 ] [ از نسل او ] [ ]

مرد یعنی تحمل درد...
بسم الله الرحمن الرحیم

 همـیشـه تو دوران مجردیم وقتی بـه زندگی متاهلیم فکر مـیکردم یـه خونـه شکلاتی مـیومد تو ذهنم اونم وسط جنگل کـه از دودکشش قلب مـیاد بیرون و از شیشـه هاش صدای خنده.و یـه زوجی کـه دارن وسط خونـه دست تو دست هم چرخ مـیخورن.خونـه ای کـه هر روزبهانـه ای داری که تا باهاش بخندی.خونـه ای کـه با وفات و تولد اهل بیت حال و هواش بیشتر عوض مـیشـه.مثلا دوست داشتم موقع وفات پرچم مشکی ب دم درون خونـه مون و لباس مشکی بپوشم و حداقل یکروز درون سال به منظور امامم محزون باشم.و موقع شادی هم خونـه رو چراغونی کنم و پیرهن مجلسی شیک با رنگ شاد بپوشم و با صدای بلند تو خونـه مولودی بذارم پخش شـه،یـه شام خوشمزه درست کنم و بعدش با فسقلیـام منتظر باباشون وایسیم که تا با شیرینی از بیرون بیـاد تو خونـه و عید رو بـه من و فندوقام تبریک بگه و بهمون عیدی بده....

سکانس بعد:

ما چند نفر دور هم، یـه سینی چای،یـه بشقاب پر از شیرینی های دلخواه هر کدوم از ما کـه با ظرافت پدری گلچین شده و در راس یـه هو کـه داره ازون بالا مـیگه"فتبارک الله احسن الخالقین".

.

.

راستیـاتش اینقدر زندگی برام تو این مدت از لحاظ های مختلف جسمـی و روحی درگیری داشته کـه نتونستم حتی یکبار هم یکی از اینکارارو انجام بدم....اما...امسال بحول الله شب مـیلاد حضرت امـیر المومنین علی علیـه السلام طلسم  تنبلی رو شکستم و مسیر آرزوهام رو آغاز کردم...و یـه جشن تولد گرفتم به منظور بابا علی جونم!

یـه کنج از خونـه رو انتخاب کردم و شروع کردم بـه تزیین.یـه جشن با تم پنج...علی و فرزنداش...اونا هم دوست دارن تولد بابا رو جشن بگیرن آخه...لپ تاپ رو گذاشتم وسط خونـه و مولودی هایی کـه از قبل دانلود کرده بودم رو با صدای بلند پلی کردم و با هیجان شروع کردم بـه چیدمان مـیز تولد...

عورودی خونـه.مـیز تولد شماره۱.شماره 2.شماره 3.شماره 4.شماره 5 و 6.کیک با تم پیراهن. دسراول که داخلش یسری پیغام های دلی گذاشته بودم اینجوری و اینطوری.دسر گلدانی.هدیـه روز مرد من بـه همسری پول با تم پیراهن.و درون نـهایت اینکه دوست داشتم هر سال روز مرد برجسته ترین صفتی رو کـه همسرم طی اون یکسال داشته رو بـه شکل لوح تقدیر درون بیـارم و بهش هدیـه بدم و ازش قدر دانی کنم.برای اینکار هم نیـاز بـه قابهای مخصوص این کار داشتم.رفتم از بازار این عشق رو خ و از اینترنت یـه فرم اسلیمـی انتخاب کردم و داخلش نوشتم "رضا برضائک تسلیما بقضائک" و این کارت رو داخل این قاب بـه یـادگار گذاشتم....حالا قراره هر سال این کارتهای کوچیک کنار هم قرار بگیرین و صفحات این لوح تقدیر رو پر کنن ان شاء الله...

پیوست:دو که تا پیشنـهاد دیگه.اگر بخواین کلا یـه جشن روز مرد یـا یـه جشن تولد با تم پیراهن بگیرین مـیتونین ریسه های پیراهن درست کنین و یـا عپیراهن رو روی لیوانـهاتون یـا جاهای مختلف بچسبونین یـه سالاد درست کنین اینطوری و یـه بسته هدیـه بدین اینشکلی.

.

.

از پيامبراكرم (ص) نقل شده هست كه فرمودند: «اگر قرار بود براي غير خدا سجده كرد فرمان مي دادم زنان بر شوهرانشان سجده كنند»      

                                                        دستانت بوسه طلب هست مرد من روزت مبارک!


برچسب‌ها: روز مرد, هدیـه, عکس

[ دوشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۳ ] [ 19:59 ] [ از نسل او ] [ ]

پول آزمایی
همسرم نخون این پست رو عزیزم...

بسم الله الرحمن الرحیم

سرم گیج مـیرود...

چشمانم دارد از حدقه بیرون مـیزند...

مات و مبهوت محکم بر زمـین مـینشینم و به دستان مشت شده ام خیره مـیشوم....

- بگذار از تصمـیم ساعتی بگذرد بعد...

- اینـهمـه تعجیل به منظور چه؟؟مـیخواهی نمک گیرم کنی؟

کتری را روی گاز مـیگذارم که تا با خوردن چای نباتی فشارم اندکی بالا بیـاید....

بهت زده ام ...

- گویی تمام وقتت را از مدتها قبل به منظور من گذاشته ای تا....

دستانم را باز مـیکنم.تراول خیس شده با عرق دستم را برمـیدارم و لرزان لرزان داخل کیفم مـیگذارم...

و فکر مـیکنم...

-به تو بـه خودم بـه برنامـه ریزی ات بـه بزرگی ات.به اینکه با یک اشارت دنیـا مـیدهی و من چه غافلم کـه به تو حتی چشمک هم نمـی..

و فکر مـیکنم....

وقتی چشمت را بـه روی همـه نداشته هایت مـیبندی و از داشته های مـیگذری.

وقتی طی این چند سال و اندی زندگی مشترک دم از پول نمـیزنی و به هیچ عنوان طلب پول نمـیکنی که تا مبادا نداشته باشد و ابهت مردانـه اش خدشـه دار شود.

وقتی گاهی از فشار نبود پول سر بـه روی شیشـه ماشین مـیگذاری و گریـه مـیکنی و از اشکهای مقدست حفاظت مـیکنی و به هیچ هیچ نمـیگویی.

وقتی با خرید پلاکی نقره عذاب وجدان مـیگیری و مـیخواهی آن را بفروشی که تا مبادا تقاضای پول از همسرت ی و او را درون مضیقه قرار دهی.

وقتی هدیـه های روز زن این و آن را مـیبینی،عیدی های اینچنینی و آنچنانی مـیبینی و چشمانت را بـه لطف هو بـه روی همـه دیده هایت و شنیده هایت مـیبندی و دلت را بـه همان شاخه گل عاشقانـه اش خوش مـیکنی و بیشتر تلاش مـیکنی که تا بیشتر برایش بخندی.

وقتی الگویت را سرور زنان عالم قرار مـیدهی و با وجود امـیال بسیـار از همسرت هیچ نمـی خواهی زیراکه مـیدانی دستش تنگ است.....

رزقت مـیرسد.بدون آنکه بدانی از کجا آمده هست مـیرسد.عیدی مـیشود و تو کـه هر سال 50 هزار تومن هم جمع نمـیکردی.امسال موجودی کیفت مـیلیونی مـیشود.

و مدتی بعد درست زمانی کـه موجودی کیفت مـیخواهد بـه صفر برسد.این جمله رو که توصیـه علماست مـیخوانی کـه مـیگویند:"با بی پولی شوهرت بساز " و کمر همت مـیبندی که تا بیشتر بسازی... چند ساعتی از تصمـیمت نمـیگذرد کـه خدا تراولی تحت عنوان عیدی نصیبت مـیکند آن هم ازی کـه به هیچ درون عمرش عیدی نداده است...

                          تراول را درون کیفم مـیگذارم.به آشپزخانـه مـیروم و در سکوت گریـه مـیکنم.

                                                                                             دلم برایت تنگ مـیشود....

.

.

خوشبختی درون حسهایی هست کـه تو با عشق بوجود مـیاریش.زندگی یعنی بهونـه پیدا کنی برا اینکهخوشبختی رو لمس کنی.حالا با هرچی.باور دارم کـه زن کارخونـه محبته.نمـیدونم خدا چه قدرتی بـه زن داده کـه این موجود مـیتونـه همـه زباله ها و تفاله های قلبشو بسوزونـه و تو کارخونـه قلبش فقط محبت تولید کنـه.شاید برا همـینـه کـه زن مادر مـیشـه نـه مرد.خوشبختی یعنی با فرار رسیدن ماه رجب سفره ای بندازی بـه وسعت قلبت.خوشبختی یعنی چشمـهای همسرتو وقتی کـه از بیرون مـیاد خونـه با عاشقانـه هات نوازش بدی و خوشبختی یعنی بـه عشقت هدیـه ای بدی از جنس عشقش "العبد".

.

.

×و یـه خواهش همـیشـه دوستان این وبلاگ بـه عظمت قلبهاشون به منظور ما دعا  مـیشـه ابنبار به منظور موفقیت کاری و شغلی همسرم دعا کنین؟!


برچسب‌ها: من و نفسم, کتاب و کتابخانـه, عکس, هدیـه, ایده عاشقانـه

[ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ] [ 19:48 ] [ از نسل او ] [ ]

همـه مـیگویند این کارت غلط هست الا من...

بسم الله الرحمن الرحیم

+همـه مـیگویند از شوهرت درون خانـه کار بکش.چیزی را از او نخواهی بد عادت مـیشود و دیگر کار نمـیکند.خانـه تکانی را تنـها انجام داده ای؟او وظیفه دارد بـه تو کمک کند ......الا من :" وظیفه ای ندارد کـه به من کمک کند و من هم وظیفه تمـیز خانـه را ندارم من از روی محبت خانـه عشقمان را تمـیز مـیکنم و هیچوقت هم ازو نخواهم خواست بـه من درون امری کـه تا جای ممکن توانایی دارم کمک کند.و تو چه مـیدانی کـه این کار ابزاریست درون دست من به منظور جلب محبت همسرم و باز تو چه مـیدانی کـه محبت و لطف محبت مـیاورد و مردی کـه تلاشـهای یک زن را به منظور تمـیزی خانـه مـیبیند خود کمر همت مـیبندد و اینبار نـه از روی اجبار بلکه بدون هیچ درخواستی و با همان محبت برخواسته از عشق بـه کمکت مـیاد"

+همـه از سر دلسوزی مـیگویند:"لباس عید نخریده ای!شوهرت مـیبایست تو را بـه بازار مـیبرد و برایت لباسی تهیـه مـیکرد.تازه عروس حتما لباس نو بپوشد.برای خودت مـیگویم مردم پشت سرت حرف مـیزنند.....الا من:"هزینـه لباس را بـه من داده هست تا تهیـه کنم اما مانتویی کـه دارم هنوز نو هست مرا نیـازی بـه مانتوی دیگر نیست"

+همـه مـیگویند :"چرا از همسرت پول ماهانـه نمـیگیری بد عادت مـیشود.....الا من :" حقی کـه اسلام بر گردن مرد نـهاده هست نفقه هست که شامل خرجی خوراک و پوشاک و ... مـیشود کـه خداروشکر مـهیـاست مابقی دیگر از سر لطف هست بدهد مرا مدیون خود کرده،ندهد جفایی نکرده است"

+همـه مـیگویند :" از همسرت عیدی نگرفته ای؟شوهرت قرون وسطایی است!مانند فلانی سیـاست داشته باشید.به مردانتان یـاد بدهید کـه برایتان هدیـه بگیرند و بهتان عیدی بدهند طلا/پول.مردان امروزی همسرانشان را دوست دارند و خودشان برایشان هدیـه مـیگیرند.....الا من :" هدیـه استحباب دارد حکم واجبی نیست کـه اگر ترک شود مطرود خدا شود.بدهد بـه خود و به من لطف کرده هست ندهد چیزی از محبت بینمان کم نمـیشود بدون هدیـه هم دوستش دارم و مـیدانم کـه دوستم دارد.

+همـه مـیگویند زن حتما سیـاست داشته باشد و به همسرش نگوید چقدر مال دارد.پولهایت را به منظور خودت سرمایـه کن و این را از او پنـهان بدار.......الا من :" گویی حرف خدایت را فراموش کرده ای کـه من را جان او خطاب کرده و او را جان من.وقتی او را درون محرمانـه ترین هایم درون روح و جسم متعلق بـه خودم شریک کرده ام!چگونـه مـیتوانم او را از مالی کـه متعلق بـه خدایش هست و امانتی هست در دست من مطلع نکنم و تو چه مـیدانی کـه این پنـهان کاری بظاهر کوچک اگر روزی برملا شود چه دلخوری درون باطن بزرگی را بوجود مـیآورد"

+سال نو کـه مـیآید همـه خانـه ها نو نوار مـیشود.خانـه ما هم امسال با صفاتر از سال قبل گشت.پیشتر اثاث خانـه را عوض مـیکردم و اضافه که تا جهازم مایـه آبرو همسرم باشد. و خانواده همسرم از ضعف جهازم خجالت نکشند و به بـه اطرافیـان دلخوششان و دلخوشمان کند !! و چه بدبخت بودم کـه نمـیدانستم مرداب تجمل آنقدرها فروتن نیست کـه فقط بـه پاهایت اکتفا کند تو را آنقدر درون درون خودش فرو مـیبرد که تا خفه ات کند.و امسال بحول الله...

کـــــــــــــــــــــات!

مبلها و مـیز ناهارخوری ام را فروختم و وسایل تجملی را جمع کردم.خانـه ساده تر شده هست و انگار وسعت وجودیش بیشتر! دلمان خوش شده هست که شاید بر طبق گفته عرفا کـه مـیگویند العطیـات بقدر قابلیـات با وسعت وجودی این خانـه وجود ماهم با نعمت زخم زبان های اطرافیـان وسعت یـابد شاید بیشتر بهمان بدهند! مـیزبان امام زمان مبل منبت ورق طلا مـیخواهد چیکار؟مـیزبان امام زمان را چه بـه تابلو فرش ابریشم با یدک کشیدن اسم "و ان یکاد" ؟مـیزبان امام زمان را چه بـه آینـه کنسول نقره؟ چه بـه بوفه و متعلقات چند مـیلیونی اش؟مگر مـیشود مـیزبان مـهمان را بخواند و  او را بگونـه ای کـه مـیپسندد اکرام نکند؟؟.....حالا دیگر خجالت نمـیکشم اگر اولیـاء اللهی پایش بـه خانـه ام باز شود اگر جمعه ای درون خانـه ام باز باشد و مولایم بخواهد سلامـی بـه اهلش بگوید....

.

.

عشق نوشت:دلبسته ترت مـیشوم وقتی این کتاب را درون دست گرفته ای درون گوشـه ای نشسته ای و مـیخوانی ورقه هایش را هایلایت مـیکنی و گاهی با صدای هر ورق شانـه هایت بی صدا مـیلرزد...

                                  

پی نوشت// منظور از کلمـه "همـه" همـه اطرافیـانم نیست.بخش کثیری از جمعیت اطرافم هست.

پی نوشت 2//جدیدا ها با تمام وحودم شیرینی حرف مولام رو دارم مـیچشم کـه گفتن:امام علی (ع):گواراترین زندگی دورافکندن تکلف ها ومخارج اضافی است.غررالحکم


برچسب‌ها: عکس, من و نفسم, کتاب و کتابخانـه, امام زمان, تجمل زدایی

[ یکشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۳ ] [ 19:46 ] [ از نسل او ] [ ]

کباب غاز

بسم الله الرحمن  الرحیم

یک هفته ای بود کـه شکممونو صابون زده بودیم که تا بریم عروسی یکی از دوستان متمول و صمـیمـی و های کلاسمون!!

راستشو بخواین بـه یـاد ندارم کـه از بچگی تو این کشور اسلامـی بـه تعداد انگشتهای یک دستم عروسی اسلامـی رفته باشم.همـیشـه عروسی آدمـهایی با ظاهر مذهبی و غیر مذهبی برام یک قیـافه داشته.یک عده انسان کـه با عریـان زنانگی هاشون وسط سالن عرض اندام مـیکنن و از اینکار لذت مـیبرن و مـیخندن.و یک عده تماشاچی کـه با دست زدن اونـها رو تشویق مـیکنن و ساعتها بـه بررسی و وارسی اندام رقاصان،نوع آرایش،نوع لباس،نوع اونـها مـیپردازن.و من اجبارا مـیبایست تو همـه مراسمات عروسی تک و تنـها بیرون از سالن مـینشستم و به طبیعت نگاه مـیکردم که تا موقع شام.کل عروسی به منظور من یعنی خوردن یک شام خوشمزه! از خدا کـه پنـهون نیست از شما چه پنـهون کـه عاشق عروسی هایی هستم کهپر از غذاهای متنوعه و به قولی سلف سرویسه!آخه برا منی کـه باید ساعاتی بیرون از سالن رنج لذت دیگران را متحمل بشم چیزی بـه جز اون شادی آور نیست ولی خب از وقتی شنیدم کـه آیت الله مکارم گفتن بیش از 2-3 نوع غذا سر سفره حرامـه و مصداق اسرافه اینم دیگه مثل قدیم بهم هیجان نمـیده.تو مراسم عروس کشون هم کـه شرکت مـیکردیم نـه مـیتونستیم دستامونو از ماشین بیرون آویزون کنیم نـه جیغ بزنیم و نـه بیم.همـه ماشینـها هم که تا مارو مـیدیدن خنده های سرنشیناش قطع مـیشد!!پس این قسمت هم همـیشـه به منظور ما ورود ممنوع بوده.پس اصلا آدمـهایی تو سبک من به منظور چی برن عروسی؟هان؟وقتی همـه جا براشون تابلوی ورود ممنوعه!

و اینجور شد کـه ....

ما دقیقا روز عروسی تصمـیم گرفتیم کـه نریم! از غروب اونروز هی بـه همسری گفتم وای اگه مـیرفتیم حتما غذاهای خوشمزه داشتن شام خوشمزه داشتن کباب غاز/مرغ بریون وای دسراشو فکر کن و هی تعریف مـیکردم و آب دهنمو قورت مـیدادم.دیدم اینجور کـه نمـیشـه جسمم اینجا و دلم سر مـیز شام اونجا.به همسری گفتم حالا کـه نرفتیم عروسی حتما برای خودمون یـه جشن خوشمزه خوشمزه بگیریم.قرار شد همسری کتف و بال مرغ بگیره منم کباب ب و باهم سریـال شاهگوش رو نگاه کنیم و ازون شبمون لذت ببریم.

اینقدر اون شب خوش گذشت که اصلا یـادمون رفت عروسی دعوت بودیم و تصمـیم گرفتیم من بعد بجای رفتن بـه مراسم لهو و لعب عروسی خودمون تو خونـه برا خودمون یـه جشن خوشمزه بگیریم چه الان و چه زمانی کـه فرزند داریم.آخه بچه ها تمایلات زیـادی بـه عروسی نشون مـیدن و هیچ چیز به منظور بچه بدتر از تلویزیون رنگی زنده نیست!شاید این ذوق بچه رو بشـه با متفاوت شام اونشب و ترتیب دسر و مخلفات و همـین جشن کوچولو قشنگ کرد.

               

                

               

و اینجوری شد کـه تصمـیم گرفتیم پولی کـه مـیخوایم بـه عروس داماد بدیم رو بخشیش رو صرف غذای "جشن خوشمزه مون" یم و بخشی رو یـا بـه خونـه عروس و داماد بریم و بهشون هدیـه بدیم یـا اونـها رو پا گشا کنیم و داخل یک رستوران شام بدیم.(یک تیر و چند نشان درون راستای اقتصاد مقاومتی[نیشخند])

.

.

بابام یـه نابغه است.یعنی تو زندگیم درون بین اطرافیـانم سوای همسرم مردی مثل بابام با این افکار بلند ندیدم هم تحصیلات عالیـه داره و هم افکار عالیـه.بابام همـیشـه مـیگفت بخاطر ساده زیستی و ساده پوشیش همـیشـه مطرود این جماعت بوده.و وقتی شنید کـه ما تصمـیم گرفتیم دیگه عروسی نریم گفت :"همونکاری رو دارین مـیکنین کـه ما کردیم.اینجوری مـیشین مطرود خانواده و جامعه همونطوری کـه ما شدیم "

                                                                        اما من این طرد شدن رو دوست دارم.

 


برچسب‌ها: من و نفسم, عکس, شکموها, عروسی بریم یـا نریم

[ شنبه دهم اسفند ۱۳۹۲ ] [ 20:20 ] [ از نسل او ] [ ]

هو الذی یصوٌرکم فی الأرحام کیف یشاء...

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی تاخیر داشتم مـیدونم.ولی واقعا تو این مدت درگیر بودم اینقدر از لحاظ روحی و جسمـی مشغله برام پیش اومد کـه از شدت ضعف افتادم و الان 5 روزه کـه استراحت مطلقم! مـهم نیست ! خوب مـیشیم با دعای شما.


تو این چند روز بیشتر تنـها شدم خیلی بیشتر!غربت رو وقتی درک مـیکنی کـه از شدت ضعف افتادی وی نیست برات یـه لقمـه غذا درست کنـه جز همسری کـه در عین مشغله بیرون مـیشـه تیمارگر شبانـه روزیت و واقعا تمام توانش رو مـیذاره کـه حالت خوب شـه!چقدر مرد دلنشینتر مـیشـه تو قلبت وقتی تقلاهاشو به منظور خوب شدنت مـیبینی.وقتی مـیبینی کتاب طب سنتی دستشـه و هی صفحاتشو هایلایت مـیکنـه و یک ساعت بعد شال و کلاه مـیکنـه و مـیره بیرون و وقتی برمـیگرده تو دستش پر از محبته! وقتی یکی یکی اینا رو از بسته اش درمـیاره و دم مـیکنـه و مـیذاره رو بخاری که تا گرم بمونـه و بهت مـیگه "از جات تکون بخوری باهم دعوامون مـیشـه ها" و هی برات عنبر نسارا دود کنـه و با وجود اینکه بوی گند عنبرو مـیدی ببوسدتت و بهت انرژی بده و هر روز صبح کـه از خواب بیدار مـیشی یـه سینی جلوت بذاره کهتخم مرغیـه کـه با ظرافت عسلی شده!هوووم!

و ای کاش تو این غربت یکی کـه از احوال ما خبر داره مـیومد دیدنمون!! مای رو جز خودت نمـیخوایم آقا ! مارو امتحان نکن ! ما بی شما باش برا ما همـه!

خب بقول خودم وللش اومدم اینجا از تولد همسرم بگمااااا

خیلی دوست داشتم تولد 28 سالگی همسری خاص باشـه ! اما هیچی بـه نظرم از این خاصتر نیومد کـه برا پسری کـه تابحال براش یـه تولد خونگی نگرفتن تو خونـه مون یـه جشن کوچولو بگیرم.و از این رو !! تو خونـه 60 متریمون یـه جشن کوچولوی 4 نفره گرفتم.من همسرم و پدر و مادرش.اسم این تولدی کـه براش گرفتم دارک برثدی هست.دارک برثدی یعنی تولد سیـاه!بخاطر همـین هم رنگ بادکنکایی کـه گرفتم مشکی بودو چندتایی هم سفید و قرار بود کلا همـه جا تاریک باشـه و فقط باشمع روشن باشـه و شام هم با شمع سرو شـه.اما بخاطر شرایط سنی پدر و مادر همسری بخش شمع رو حذف کردم.برا این تولد نیـاز بـه یـه تم سیـاه و سفید از عقدیمـی همسرم هم داشتم.که یـه عاز کوچیکیـهاش پیدا کردم و در سایزهای مختلف پرینت کردم و به بعضی از ظروف چسبوندم همـینطور بـه تگ چای اینشکلی و آباژور.

+عپشت درون ورودی خونـه که با بادکنکای مشکی و سفید اینجوری پوشوندم که تا وقتی همسری درو باز مـیکنـه بادکنکا بریزه رو سرش.

+ مـیز دسر و کیک و تنقلات.دسری کـه درست کردم تلفیق ژله شیر و تیرامـیسو بود کـه عهمسری رو روی ژله شیر با پودر کاکائو کشیدم با این دستور اما خود دسر تو این عنیست.

+ اینم عمـیز شام و غذای شام که مرغ مکزیکی و شینسل مرغ بود با سوپ.(کلا ۳ بسته مرغ استفاده شد)

+ خیلی دوست داشتم تولدمون بعد معنوی هم داشته باشـه خیلی ایده بـه ذهنم رسد اما وقت نداشتم کـه اجراش کنم.یروز داشتم یـادداشتهای گوشیم رو مرور مـیکردم کـه به یـه یـادداشت از سخنرانیـهای استاد فاطمـی نیـا رسیدم پرینتش کردم و به دیوار چسبوندم اینشکلی.

+ پول نداشتم کادو نخ! همونقدری هم کـه داشتم باهاش بادکنک و خامـه و کیک خ.که شد حدود ۲۵ تومن.


برچسب‌ها: تولد, عکس

[ پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 20:17 ] [ از نسل او ] [ ]

تضاد دوست داشتنی
بسم الله الرحمن الرحیم

                                      یکروز برفی درون حیـاط خانـه ما....

      

تضاد دوست داشتنی یعنی:

گلوله برفی درست کنم و با تمام قدرتم اونو بـه سمت سرت نشونـه بگیرم و تو فرار کنی منم داد ب و بگم آهااااااای مواظب باش لیز نخوری!

تضاد دوست داشتنی یعنی:

گلوله برفی درست کنی و دو که تا دستامو محکم بگیری تو دستت که تا فرار نکنم،گلوله رو بندازی تو لباسم و چند ثانیـه بعد دلت برام بسوزه و با مـهربوی تمام دستتو بندازی پشت گردنمو کشون کشون بیـاریم کنار بخاری...

.

.

مجرد کـه بودم یکی از اون تصاویر قشنگی کـه از زندگی متاهلی داشتم این بود کـه با عشقم دو تایی برف بازی کنیم،همدیگه رو دنبال کنیم بـه هم گلوله برفی پرت کنیم و کلی جیغ بزنیم و بخندیم....

اما....دو سال پیش...

یـادمـه برف سنگینی اومده بود تو ماشین نشسته بودیم با ذوق بهش گفتم مـیای بریم پیـاده روی کنیم و برف بازی؟؟ بهم خندید و بدون اینکه جوابمو بده سرشو برگردوند و از شیشـه بیرونو نگاه کرد.......دلم شکست اونموقع خعلی دلم شکست!!....

اما....حالا....دو سال بعد....

بدون اینکه بهش بگم بدون اینکه ازش بخوام بدون اینکه شیطونی کنم اولین گلوله برفی بـه سمتم نشونـه گرفته شد و قشنگتر از رویـای دوران مجردیم بـه تحقق پیوست.من این تفاوت رو,این تمایل رو لمس مـیکنم.من من من من من من بـه این حرف امـیر المومـین یقین دارم کـه مـیگه:" من اصلح ما بینـه و بین الله اصلح الله ما بینـه و بین الناس"هربین خود و خدا را اصلاح کند خدا بین او و مردم را اصلاح مـیکند.اصلاح مـیشود تکوینا !!یعنی بدون اینکه ارداه کنی و بخوای!

               

                                   ...و ما هم آخر بــــــــــرف بازی کـــــــــــردیم....


                       

پی نوشت: بهارگل فکر کنم جوابت رو دادم نـه؟؟!کاری نکن کـه همسرت ازت راضی باشـه کاری کن کـه خدا ازت راضی باشـه اینجوری ناخواسته و بدون اینکه بخوای همسرت هم ازت راضی مـیشـه.رابطه خیلی جالبی دارن اینا باهم.در مورد قناعت کـه گفتی سخته!!من حرفی ندارم اما روایتی داریم کـه مـیگه "القناعه کز لا ینفی" قاعت گنجی هست که تمام شدنی نیست!یـا امـیر المومنین تو نـهج البلاغه مـیگن هیچ گنجی بی نیـاز کننده تر از قناعت نیست.واقعا گنجه برا همـینم هست کـه هر کی ندارتش!چند روز پیش از امام علی ع دوباره خوندم بهترین یـاور به منظور خود سازی قناعته!! اگه تو فهمـیدی یعنی چه؟منم فهمـیدم! کی بود این مردددد واااای خداااااا


برچسب‌ها: عکس, برف بازی

[ سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ ] [ 11:38 ] [ از نسل او ] [ ]

یـاقوت بهشتی...
به نام خدای دانـه های انار

احتمال مـیدادم شب یلدا برم شـهرستان خونـه مـینا برا همـین تصمـیم گرفتم کـه ازون یـه دقیقه اضافیـه بگذرم و یلدا رو چند روز زودتر برگزار کنم.خیلی دوست داشتم کـه یـه شب یلدای سنتی برگزار کنم با یـه کرسی واقعی و سماور ذغالی و چای ذغالی و خوراکی های خوشمزه...و یک محفل دو نفره عاشقانـه!من و همسرم.....اما....نمـیدونم چی شد کـه به دلم افتاد بـه پدر و مادر همسری هم بگم بیـان!راستیتش چون خیلی چیزهای ما 4 نفره شده! دنبال هر فرصتی مـیگردم کـه موقعیتمونو دو نفره کنم.جوری شده کـه فقط و فقط دوست دارم دو نفره باشیم و چهار نفره بودنمون منو بشدت زجر مـیده و ازش بدم مـیاد!! درون مورد این حسم تابحال بـه همسرم چیزی نگفتم شاید اگه بهش بگم خیلی از موقعیتهای چهار نفره دیگه بوجود نیـاد اما هیچی تو دنیـا قشگتر از این نیست کـه دیوونـه باشی!هوم! اینقده کیف داره وقتی چهار نفره برین رستوران سنتی و اونجا کلی زوج جوون ببینی و با اینکه داری کلی از حسادت بـه اونا مـیترکی خودتو بزنی به دیوونگی و کلی سوِژه پیدا کنی و باهاش بخندی و اونارو هم بخندونی و تو راه برگشت سرتو بذاری روی شیشـه ماشین و آروم گریـه کنی و مواظب باشی هیچمتوجه گریـه ات نشـه....!! این یعنی اند دیوونگی!

یـا چی از این قشنگتر کـه با وجود اینکه عاشق جشن دو نفره ای اما بعد همون شام ۴ نفره بیرون دعوتشون کنی خونـه تون و با تمام دردی کـه تو ات داری عاشقانـه و جدا عاشقانـه مـیز دسر و کرسیتو بچینی و از خدا بخوای تمام ثواب کارای اون شبتو بنویسه بـه پای پدر و مادرت! هیچی تو دنیـا سختتر از این نیست کـه دستت به منظور خدمت بـه پدر و مادرت کوتاه باشـه...گریـه ام گرفت!

.

بابای همسری یـه کرسی داشت کـه تو اثاث کشیشون مـیخواستن بریزنش دور اما من نذاشتم و ازشون گرفتمش ایناهاش.یـه لحاف قرمز خوشگل هم داشتم کشیدم روش اینجوری.مبلم رو هم جمع کردم و جاش پشتی گذاشتم و بین دو که تا پشتی سماور ذغالی مون رو گذاشتم کـه مال جهاز مادرشوهرم بود و ازش کش رفته بودم و از اونجایی کـه عاشق ننـه قمرمم اونم گذاشتم کنار سماور ذغالی که تا برامون چایی دم کنـه اینجوری.یعی چایی ذغالی طعمش محشر بوداااا جدی ملت چه کیفی مـی اونموقعها....این سماور هی غل غل مـیزد و من کیف مـیکردم و مـیخندیدم...

نمایی از کرسیمون 1/2/3/4/5/6

نمایی از مـیز دسرمون 1/ژله هندوانـه ناشیـانـه 2/پاناکوتای انار 3 و یخ با دونـه های انار 4

.

پدر و مادر همسری اومدن و اگه بگم حتی یک لحظه لبخند از لباشون کنار نرفت دروغ نگفتم!بابای همسری فقط لبخد مـیزدن.انگاری قشنگ برگشته بود بـه ۶۰ سال پیشش.کنار سماور نشست پاهاشو برد زیر کرسی،لحافو که تا کمر کشید روش و شروع کرد بـه تعریف خاطره های خاک خورده اش...بدون اینکه اراده کنم با لبخند همگیشون لبخند مـیزدم و شاید و شاید خدا هم داشت بـه من،به ما لبخند مـیزد...

گاهی اوقات کـه همـه چیـه این جمع چهار نفره بهم فشار مـیاره و روحمو بـه اغما مـیرسونـه،این وصیت فاضل دوباره احیـام مـیکنـه:

من پنجاه سال هست دارم اسلام مـی خوانم، بگذار خلاصه اش را برایت بگویم،واجباتت را انجام بده، بـه جای مستحبات، که تا مـی توانی بـه کار مردم برس، کار مردم را راه بینداز. اگر قیـامتی از تو سوال کرد بگو فاضل گفته بود...

جواب یکی از سوالات فراوان این وبلاگ:

چرا من عاشق شوهرم نیستم؟یـا چرا شوهرمو دوست داشتم و الان ندارم؟یـا چرا من خوشبخت نیستم؟؟

                                 جوابش فقط تو همـین عزیره....

              

                 باور نـمـی کنـم ...
                          خـالـق نظـم دانـه هـای انـار ،
                              زنـدگـی مـرا ...
                                     بـی نظـم چیـده باشـد !

بیـا یـه قولی بـه خودت بده.........قول بده فقط و فقط یک هفته مـهربون باشی...

اگه همسرت سرت داد زد آروم برو پیشش دستشو بگیر تو دستت و بهش بگو دوست دارم عزیزم طاقت ندارم ناراحتیتو ببینم.

اگه بهت فحش داد با لبخند برو براش یـه لیوان آب بیـار و بگو اگه کار اشتباهی کردم حلالم کن این آبو به منظور تو آوردم همسرم.

اگه بهت بی محلی کرد تو بهش اعتنا کن و تمام توجه ات رو معطوف بـه اون .

و درون کل هرکاری کرد جوابشو با خوبی بده و مدام این آیـه رو بـه خاطر بیـار"وعسى أن تكرهوا شيئا وهو خير لكم وعسى أن تحبوا شيئا وهو شر لكم"

این یـه هفته رو فقط و فقط براش لبخند بزن غمو ناراحتیـاتو بریز پشت درون خونـه و به خونـه ات بـه غذات بـه همسرت بـه کارات فقط و فقط انرژی مثبت بده.بعد یـه هفته ببین چی مـیییییشـه!


برچسب‌ها: شب یلدا, عکس, من و نفسم, شکموها

[ شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ] [ 13:35 ] [ از نسل او ] [ ]

یـادگاری از پاییز
بسم الله الرحمن الرحیم

تو این آخرین روزهای پاییزی....

سوار ماشین مـیشیم،دو تایی مـیریم مسجد به منظور ادای نماز ظهر و قرارمون اینـه کـه بعد نماز کنار ماشین همدیگه رو ببینیم...

نماز تموم مـیشـه،سریع از جام بلند مـیشم و مـیرم سمت ماشین که تا تو این سرما زیـاد منتظرم نمونـه...

8دقیقه ای هست کـه کنار ماشین منتظرش وایسادم هوا بشدت سرد بود و لباسم اصلا مناسب نبود چشمم بـه ورودی درون مسجد آقایون بود و تو دلم غوغا...غرغر...غرغر...

رو کاپوت جلوی ماشین مـیشینم و به برگهای پاییزی زیر پام و درختهای بالا سرم زل مـی کـه یـهو احساس زنانـهام،همون لطافت زنانـه ام دوباره خودشو پیدا مـیکنـه کنار نزدیکترین درخت مـیشینم و از بین همـه برگهایی کـه رو زمـین ریخته مـیگردم و خوشگلترین و سالمترین برگ رو انتخاب مـیکنم و از زیر برگها یک شاخه خشک شده نازک شکسته ! با خوشحالی و بدون اینکه نگاه کنم داره تو اطرافم چی مـیگذره برگ رو مـیذارم روی شیشـه ماشین و با لبخند شروع مـیکنم بـه نوشتن...

چند دقیقه بعد...

همسری از دور داره مـیاد و من با لبخند گنده ای کـه رو لبامـه بهش سلام مـیکنم درو باز مـیکنـه و رو صندلیش مـیشینـه،خیلی آروم یـادگاری پاییزیمو زیر برف پاک کن ماشینش مـیذارم و چند دقیقه ای با همون لبخند گنده بهش نگاه مـیکنم و تو دلم خوشحالم کـه بجای غرغر اینو بهش هدیـه دادم !!

عکسهای ضمـیمـه// 1 و 2

یـه بزرگی مـیگفت محبت زن بـه شوهر و اون مـهربانی و لطافتش بر همسر جلوه ای از رحمت و محبت خداونده!به نظرم حرف خیلی معنا داریـه!شاید زن یعنی لطافت و مـهربانی خالص و لا غیر!

.

.

.

توی حرم امام رضا علیـه السلام دعا گوی همـه بچه های وبلاگ بودم برا خوشبختیشون آرامش زندگیشون تسهیل ازدواجشون و موفقیتشون دعا کردم ان شاء الله خودشون دست همـه مون رو بگیرن.راستی بـه نیـابت از همـه تون دعا و نماز هم خوندم خودشون قبول کنن.

اینم چندتا عیـادگاری از حرم رضوی به منظور ما هم دعا کنین وقتیکه سلام مـیدین:

همسری جونم

اینم منزلشون

آخرین سجده در آرامشگاه جان

سوغاتیـامون// تازه این نصفشـه نصفه ی بعدیشم فردا خریدیم آخه قیمتهای سال ۹۰ رو مـیداد ! کتب علامـه طهرانی هست من خودم نخوندم هیچکدوم از کتاباشا اما همسری هرجا کـه مـیره یـه کتاب از ایشون دستشـه تو تصویر بالا هم معلومـه بـه منم مـیگه اگه هیچکدومشو نمـیخونی لااقل کتاب نور مجردش رو بخون...

اینم بـه عشق نی نی


برچسب‌ها: عکس, مشـهد, کتاب و کتابخانـه, ایده عاشقانـه, من و نفسم

[ دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 15:17 ] [ از نسل او ] [ ]

عاشقتم بـه مولا مولا!
بسم الله الرحمن الرحیم

با اینکه مدتی هست کـه خیلی حرف دارم که تا تو وبلاگ بنویسم اما این 20 روز اخیر روزهای فوق العاده سختی داشتم!روزهایی کـه درک کردم همسرای جانبازهای ما چی کشیدن و گاهی به منظور تنـهایی شون گریـه کردم....روزهایی کـه دعای قنوت صبح و شبم شده بود شفای بیماران!و همسری کـه 15 روز تمام یـه گوشـه از خونـه فقط خواب بود و اگر هم بیدار مـیشد بجز ابراز درد چیزی نمـیتونست بگه چند روز اولش خوب بود اما هی وضعش بدتر مـی شد.......روزهایی کـه دیگه تو خونـه مون نـه احساسی بود نـه خنده ای و نـه حرفی پر شده بودم از احساس تنـهایی همش منتظر این بودم کـه یکی بهمون زنگ بزنـه و حال و احوال همسرمو بپرسه یکی بیـاد عیـادت این بیمار !! اما......انگار خدا نمـیخواد جز خودشو تو دل بعضیـا جا بده ! بـه قدری حالش بد بود کـه م تعطیلات آخر هفته از شـهرستان اومد دیدنش....خداروشکر الان حالش خوبه و چند روزی هست زندگی ما بـه حالت نرمالش برگشته !دیگه الان وقتی مـیرم نزدیکش منو اونور بعد نمـیزنـه دیگه الان وقتی براش حرف مـی مات و مبهوت نگاهم نمـیکنـه دیگه الان وقتی براش مـیخندم ضایعم نمـیکنـه و دیگه الان شبها با گریـه نمـیخوابم...

دو خواهش: اول اینکه بجز دعا به منظور شفای بیماران به منظور سلامتیشون هم صدقه بدیم دوم اینکه حتما حتما بـه عیـادت بیمارای نزدیکتون برین تند تند برین پیششون و خیلی مدت زمان کم پیششون بشینین.اگه نمـیتونین برین لاقل یـه زنگ بزنین و ازشون احوال پرسی کنین.یک چیزی هم با خودتون ببرین چون دست پر بـه عیـادت بیمار رفتن مستحبه.

.

.

                                                    ...من و تو ...

 

محبت یعنی...

محبت یعنی سرما خوردی،سرفه مـیکنی،تمام بدنت درد مـیکنـه و مـیری دکتر٬تو راه برگشت چشمت بـه قنادی سر خیـابون مـیفته با همـه دردت حواست بـه این هست کـه من عاشق کیک خامـه ای ام برام مـیخری و بدون اینکه خودت بخوری برام یـه ضیـافت یـه نفره مـیگیری.

محبت یعنی...

محبت یعنی به منظور مریض تو خونـه ام جوشونده های بد مزه درست کنم و خودم باهاش بخورم.محبت یعنی به منظور روحیـه بهت از همـه اشیـاء دور و برم کمک بگیرم و هر سری غذاهارو با یـه چیدمان جدید برات بیـارم و خودمو هی تشویق کنم و مسخره بازی درون بیـارم که تا لبخندتو هرچند کمرنگ ببینم + + + + + + +

محبت یعنی...

محبت یعنی دو روزه دلم رولت خامـه ای و پشمک مـیخواد و تو بعد 15 روز خونـه نشینی بدون اینکه بـه من بگی،اولین جایی کـه مـیری قنادی سر خیـابونـه که تا برام با سلیقه خودت اینو بخری و بچینی.

محبت یعنی...

محبت یعنی بعد ۱۵ روز سوپ خوردن یـه سایت آشپزی بهت نشون بدم و بگم هرچی دوست داری انتخاب کن که تا برات بپزم و با وجود تلنباری از درسام ۶ ساعت وقتمو صرف تهیـه این م که تا دلی  از عزا درون بیـاری و محبت یعنی یـه لقمـه از این کوفته تبریزیـا بخوری،از جات بلند شی و این دو تارو بهم بدی و بگی خوشمزه هست !

                               

                                               و درون نـهایت همـه محبت یعنی...

     

                                   دومـین سورپرایز مشـهد همسری بـه دعوت آقا

 

                                             دعا گوی همـه شما دوستان عزیز هستم بویژه آزاده عزیزم


برچسب‌ها: مشـهد, عکس, شکموها

[ سه شنبه پنجم آذر ۱۳۹۲ ] [ 17:4 ] [ از نسل او ] [ ]

الضیف دلیل الجنة

بسم الله الرحمن الرحیم

مـهمانـهایمان مـیروند....

ما مـی مانیم و یـه کوه از کار....

ظرفهای باقی مانده را جمع مـیکنم.کل آشپزخانـه و سطح کابینتها پر شده از ظرفهای کثیف و غذاهای اضافه مانده.کمرم بـه شدت درد مـیکند.روز قبل هم مسافر بودم و این دردکمرم را بیشتر مـیکرد.دوست دارم چند دقیقه ای روی زمـین دراز بکشم که تا کمـی استراحت کنم و بعد مشغول شوم کـه ...

همسرم صدایم مـیکند: نمـی خوابی؟؟

من: نـه ظرفها مونده اینارو که تا نشورم خوابم نمـیبره.

همسرم: بذار فردا صبح بیـا بخواب حالا.

 

او مـی خوابد.من مـی مانم و یک آشپزخانـه کوچک کـه جز ظرف چیزی درون آن دیده نمـیشود.بغض گلویم را مـیگیرد آخر چه مـیشد نیم ساعت از خوابت مـی گذشتی و مـی آمدی با من ظرفها را مـی شستی.تو کـه مـی دانی وضع جسمـی ام درچه حالیست تو کـه مـی دانی دیروز مسافر بودم.تو کـه مـی دانی از صبح که تا الان دستم بند بود بـه تمـیزی خانـه،غذا پختن و تهیـه مخلفات و تنقلات و پذیرایی از مـهمان...چند بار خواستم حرفی بـه او ب و بگویم بدجنس!! مرا تنـها نذار اما....

سعی مـی کنم بـه اعصاب خود مسلط باشم و با عصبانیت حرفی ن..در دلم مـی گویم ثواب غذای امروز را کـه از طرف امواتتان تقدیم کردی بـه ولی عصرت هنوز فرصت هست به منظور تغذیـه اموات بعد خودت که تا آخر تمامش کن مگر یـاد نگرفته ای کـه از دیگران کاری نخواهی؟؟انرژی مـی گیرم غذاهای اضافه را داخل یخچال مـی گذارم کمـی آشپزخانـه را مرتب مـیکنم اما درد کمر امانم را مـی برد.

نیم ساعت بعد بدون شستن هیچ ظرفی من هم مـیروم کـه بخوابم.

 

ساعت 8 صبح:

از جایم بلند مـیشوم زیرغر غر مـیکنم کـه حالا حتما بروم ظرفها را بشویم.وارد آشپزخانـه مـیشوم.صحنـه ای را مـیبینم کـه مرا از خود منزجز مـیکند.قبل از اینکه برورد سر کار خودش تنـهایی آشپزخانـه را مرتب مـیکند و ظرفها رو مـیشوید.مـیگوید:"دیشب خیلی خسته شدی مـیدونستم صبح کـه از خواب بلند مـیشی غمت مـیگیره.ظرفها رو شستم که تا راحت باشی."

خدارا شکر مـیکنم کـه نـه آن شب و نـه شب های بعدش بـه او اعتراض نکردم کـه چرا کمکم نکرد.!!...از آن مـهمانی چند ماهی هست کـه مـیگذرد.چند مـهمانی بعد آن شب هم دادیم و او صمـیمانـه و بدون هیچ درخواستی بـه کمکم مـی آمد و ظرفها را بعد رفتن مـهمانـها مـیشست...شاید اگر همان شب با عصبانیت اعتراضی مـیکردم نـه آن شب و نـه هیچ شب دیگری نباید منتظر او مـی ماندم!خداراشاکرم به منظور هدایتی کـه خودش بـه بنده اش مـیدهد!و خدارا شاکرم به منظور وجود مـهمان راهنمای راه بهشت(الضیف دلیل الجنة)

.

.

رسم قشنگی دارد او.شبهایی کـه مـهمانی را به منظور شام خوانده ایم.بعد از اتمام مـهمانی و خروجشان از خانـه بـه اتاق مـیرود موجودی کیفش را درون جیب شلوارش مـیگذارد.صدایم مـیکند.لحظه ای درون آغوشم مـیگیرد. هدیـه جیبانـه خود را درون مـیاورد و از زحماتم تشکر مـیکند.

و من هم جیغ زنان پول را مـیگیرم.و بـه سمت قلکی که بـه تازگی خریده ام مـیروم .بسم الله گویـان پول را درون قلکم مـیاندازم قلک را مـیبوسم و بغل مـیکنم و به آن انرزی مثبت مـیدهم.

.

پیوست//عقرب منجی


برچسب‌ها: من و نفسم, اخلاق همسرداری, عکس, مـیهمان داری

[ جمعه سوم آبان ۱۳۹۲ ] [ 19:54 ] [ از نسل او ] [ ]

دریـا بـه تماشای دریـا نشسته است...

 بسم الله الرحمن الرحیم

الرحمن.

علم القرآن.

خلق الانسان.

.

.

مرج البحرین یلتقیـان بینـها برزخ لا یبغیـان.

فبای آلاء ربکما تکذبان.

.

یخرج منـهما لولو و المرجان...

فبای آلاء ربکما تکذبان

.

.

دو هفته ای هست کـه از سالروز ازدواج حضرت علی علیـه السلام و حضرت فاطمـه سلام الله گذشته.این روز هم به منظور ما خالی از خاطره خوش نبود.شب سالگرد ازدواج این دو بزرگوار شبی کـه به قول یکی از اساتید ما دریـا بـه تماشای دریـا نشست من هم سفره ی ضیـافتی چیدم سفره ای از یک گل سرخ دو جام نوشیدنی مقداری شمع* خوشـه ای انگور و انار و یک طومار ...

.

سفره ضیـافت شماره 1 و 2 و محتوای طومار

.

*چند کیلو از این شمعهایی کـه رو مـیز هست رو تو سفر شمال از بازارش خ اونجا تو همـه امام زاده هاشون یـه مکانی هست که این شمعها رو روشن مـیکنن و حاجت خودشون رو از صاحب مکان مـیطلبن...منم اونشب از همسری خواستم که تا آرزو کنـه خودمم آرزو کردم و دو که تا از شمعها رو اینجوری روشن کردم و با خودم عهد بستم کـه هر سال شب سالگرد ازدواج این دو بزرگوار مراسم شمع روشن کنون و دعا داشته باشیم ان شاء الله.

.

.

مـیشـه همـین الان چشاتون رو ببندین دستاتونو ببرین بالا و برای تسهیل ازدواج همـه خانومـها و آقا پسرها دعا کنید؟؟


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس, روز عشاق

[ سه شنبه سی ام مـهر ۱۳۹۲ ] [ 16:58 ] [ از نسل او ] [ ]

مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون کـه یکها محو شد آنک تویی
بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی خوشحالم کـه حس و حال روزهای مجردیمو پیدا کردم روزایی کـه پر بودم از شور و نشاط پر از حس و حال عاشقانـه!روزایی کـه وقتی از تصورات عاشقانـه م به منظور دوستام مـیگفتن مـیخندیدن و مـیگفتن اینا رویـاست زندگی واقعیـاینا نیست.روزایی کـه تو ذهنم یکی برام شعر مـیخوند و من روی جدول پیـاده رو راه مـیرفتم و مـیخندیدم!من براش شمع روشن مـیکردمو اون عاشقانـه منو تو بغلش مـیگرفت و نوازشم مـیکرد و از عشقش برام مـیگفت.روزایی کـه باهم حباب کفی درست کنیم فوتش کنیمو آرزوهای قشنگ کنیم.....روزایی کـه اصلا ولش....مرد من خیلی بزرگتر از اون حرفا بود کـه برام شعر عاشقانـه بخونـه و من رو لبه جدول راه برمو براش بخندم!......خیلی بزرگتر از اون حرفا کـه تو ساحل قلب بکشم و دعوتش کنم تو ساحل قلبیم و دوتاییحرف عاشقانـه بزنیم!اصلا واقعا همچین زن و شوهرایی هستن کـه بشینن حرف عاشقانـه بزنن یـا این فقط تصور دوران مجردیم بود؟.......الآن تو همون قلب كنار ساحل مـیشینیم اما حرف اصليمون دوست داشتن خودمون نیست! من دوسش دارم و مطمئنم اونم منو دوست داره!اما از تنـها چیزی کـه مطمئن نیستیم دوست داشتن صاحب قلوبه....حرفای عاشقانـه ما تو فضای عاشقانـه تو اون قلب کنار ساحل چیزی بجز اون نیست و چقدر خوبه کـه مرد من اینقدر بزرگه!دوتايي باهم ميريم پارك و دستامونو بهم ميديم و قدم ميزنيم رو صندلي كنار هم ميشينيم و بهم تكيه ميديم عاشقانـه حرف ميزنيم اما نـه از عشق زميني! از عاشق شدن از عاشقي كردن.از عشاق و مسلك عشاق و.....و اين يعني خود زندگي! زندگي اي بدون ركود زندگي اي كه تو اين چند سال ازدواج پر بوده از لحظه هاي قشنگ فرار از نفس و شيطان و همين گرما بخش رابطه من و او بوده...هو خورشید خانـه ما بود!

با هم بودن ما هم دوساله شد خداروشکر....نمـیدونم چرا اما گویـا سالهاست کنار همدیگه داریم زندگی مـیکنیم!صبح روز سالروز یکی شدنمون همسری از درون اومد تو خونـه و شروع کرد بـه صدا من و خودش قایم شد و در رو روم بست...من از این ور جیغ مـیزدم و اون درون جیغ مـیزد و شعر مـی خوند: سالگرد ازدواجمون مبارک برات کادو خ بهت نشون نمـیدم... بعد دقایقی قایم باشک بازی به کادوی دومـین سالگردمون رسیدیم!یـه قهوه جوش مقداری قهوه و یـه شکلات عاشق تقدیم شد بـه یـه خانوم خابالویی کـه مدتی هست تصمـیم گرفته بعد نماز صبح نخوابه و عشقش الان هر روز با درست  یـه فنجون قهوه بيدار نگه اش ميداره.

منم صبح اونروز درس و مشقمو گذاشتم کنار و رفتم تو آشپزخونـه و شروع کردم به پختن يه کیک خوشمزه با طعم قهوه و دو که تا جام ژله قلبی و یـه شام خوشمزه و شب قبل از اینکه همسری بیـاد خونـه مـیز شام و مـیز دسرمو چیدم و یـه لباس عروس عروسکی خوشگل هم پوشیدم و یـه مو مصنوعی بلوند بلند هم كه به منظور اون شب از چند ماه قبل خریده بودم چاشنيش كردم و منتظر شدم همسری از استخر بیـاد...ديگه زياد حرف نمي و فقط عكسهاي اونشب رو ميذارم...اين از ميز شام مون نماي شماره 1 و 2 و 3.اينم ميز دسر هامون نماي شماره 1 و2 كه درون نماي شماره۲ گل هامو از داخل آلبوم عكسهاي عقدمون آويزون كردم که تا خشك شن..اينم ريسه هاي قلبي شكلم كه تو شب خيلي قشنگن و مسير پله هاي آپارتمان که تا در ورودي خونـه رو باهاش تزيين كردم.اينم كادوي من بـه همسري باضافه يه كادوي رمانتيك كه هميشـه ضميمـه اكثر كادوهاي منـه.اينم كارت پستال بوسه امسالمون واينم داخل كارت پستالم كه واقعا فوق العاده شد و كار قشنگيه.


 عكسهاي ضميمـه//

شماره 1 محيط كار من درون حال ساخت قاب ععاشقانـه مون و عكس شماره 2 

.

.

لینک آموزش کارت پستال بوسه.

لینک آموزش ژله قلبی.


برچسب‌ها: سالگرد ازدواج, هدیـه, عکس, هدیـه عاشقانـه

[ جمعه بیست و ششم مـهر ۱۳۹۲ ] [ 22:52 ] [ از نسل او ] [ ]

نقطه امـید
بسم الله الرحمن الرحیم

اگه تو این شـهر بـه این بزرگی غریبم و از خانواده ام دورم و گاهی شرایط برام سخته.در عوض تو رو دارم کـه بعد خدا تنـها نقطه امـیدمـی.نقطه امـیدی کـه بهم یـاد داد جهانو از دریچه دیگه ای نگاه کنم...

چه چیزی تو زندگی از این قشنگتر ! وقتی ساعت 3 بعد نصف شب تو تشکت دراز کشیدی و داری با لپ تاپت بازی مـیکنی و تو دلت غم غربته و همش بـه خوبی های همسرت فکر مـیکنی و خودتو باهاش آروم مـیکنی و بعد یدفعه مـیبینی یکی از درون مـیاد تو و با یـه لبخند دوست داشتنی این سینی رو مـیذاره جلوت و چند ثانیـه بعد با بوسیدن پیشونیش اصلا یـادت مـیره چه غمـی داشتی....

و یـا...

چه دلگرمـی ای از این بالاتر وقتی ساعت 2 ظهر از خواب بیدار مـیشی و هیچ مرد غرغرویی کنارت نبوده که تا از خواب بیدارت کنـه یـا سرت داد بزنـه کـه گشنشـه.در عوض که تا بری یـه آبی بـه دست و صورتت بزنی عزیز دلت این سینی رو بذاره جلوت و بهت بگه: "برات ناهار پختم خانومـی" تو هم با خنده و شور خودتو بندازی تو آغوششو و بوسه بارانش کنی...

.

.

ازت راضی ام همسرم.خیلی خیلی راضی.خدا و جدم از دستت راضی باشـه.

عهای ضمـیمـه// 1 و 2 و 3


برچسب‌ها: شکموها, عکس, اخلاق همسرداری

[ جمعه یکم شـهریور ۱۳۹۲ ] [ 12:32 ] [ از نسل او ] [ ]

مرض دل
سم الله الرحمن الرحیم

ـ یـادتونـه گفته بودم یـه قلک دارم بـه شکل و خیلی دوسش دارم و خودمم اصلا پولنمـیریزم و فقط همسریـه که پول خورداشو جمع مـیکنـه و بهم مـیده که تا بندازم توش؟به مناسبت عید سعید فطر تصمـیم گرفتم قلکم رو هدیـه کنم بـه همسری کـه هم مصداق تنفقوا مما تحبون باشم و هم یـه تمرین نفسانی کرده باشم به منظور بزرگ شدن دلم.قلکمو با یـه روسری ساتن قرمز کادو گرفتم اینجوری و دادم همسری و بهش گفتم با خودم قرار گذاشتم کـه اینو بدم بهت که تا هرچی توشـه رو بدی به منظور رد مظالم.چاقو رو آوردم و با دستور همسری رو بـه قبله نشستم و اینجوری مو پخ کردم.همسری هم نصف پولای قلکو بـه خودم برگردوند.بهش مـیگم نمـیخواد من اینو بـه خودت دادم اونم مـیگه :تنفقوا مما تحبون...و من از این تفاهم معنویمون خیلی لذت مـیبرم.

- سر قولم هستم اینم عمـیز ناهار خوریم کـه قولشو داده بود.ببخشید دیگه درون حال اسباب کشی هستیم یذره شلوغه دورش.

.

.

- گاهی اوقات بـه حرف آیت الله بهجت بیشتر یقین پیدا مـیکنم کـه مـیگه : تمام مشکلات ما مردم از اینـه که از اهل بیت و سخنان ایشان دوریم.واقعا راست مـیگه.جدا کـه مشکلات ما در هر زمـینـه ای چه اقتصادی چه اخلاقی چه روحی و روانی و چه جسمـی از همـینـه.اوایل ازدواج خیلی دوست داشم همسرم رمانتیک و عاشق پیشـه باشـه.دوست داشتم پر باشـه از ایده ها و حرکتهای عاشقانـه...عاشقانـه هایی کـه هیچوقت تمومـی نداشته باشـه....اما اون اصلا اینطور نبود عشق و محبت بود اما ازون عاشقانـه هایی کـه من همـیشـه انتظارشو مـیکشیدم خبری نبود.خودمم خیلی حرکتهای عاشقانـه نمـیکردم یعنی همـه انتظارم از همسرم بود دوست داشتم اون فاعل آرزوهام باشـه و من مفعول شایدم بخاطر غرورم بود.......یـه مدت برا همـین افسردگی گرفتم فکر مـیکردم همـه اون آرزوها و شور نشاطهایی کـه تو مجردی به منظور باهم بودن با همسر آینده ام نقشـه کشیده م دیگه تموم شده و دست نیـافتنیـه...........تا اینکه یروز تو وبگردی هام بـه یـه حدیث برخوردم کـه قبلترها صدبار شنیده بودمش و البته اینبار بـه خواست خدا این حدیث یـه تحول بزرگی درون من بوجود آورد جوریکه همـه چیز من عوض شد و اون از نسل اوی افسرده برگشت بـه همون از نسل اوی شاد و پر نشاط قبل از ازدواج...

کلید زرین-یک پشتوانـه روحانی: "با مردم همانگونـه رفتار کن کـه دوست داری با تو رفتار کنن."

.

.

از خواب بیدار مـیشیم همسری بالای سرم وایساده و لبخند ملیحی رو لباشـه و بهم مـیگه:جانم. آخر سر بیدار شد.منتظرش بودم.با خنده از سر جام بلند مـیشم و مـیبینم  این بشقابو تو دستش گرفته و داره با خوشحالی برام مـیاره! یـاد اوایل عروسیمون افتادم اون موقعها کـه من همـه چی رو بـه شکل قلب قالب مـیزدم و با خنده براش مـیاوردم و اون با جدیت تمام بهم مـیگفت :" مگه مرض دل داری کـه همـه چی رو قلبی قلبی مـیکنی" با این حرفش کل بدنم سرد شد اما لبخندم گرمـی خودشو از دست نداد.شاید اون هیچوقت نفهمـید کـه با اون تک جمله اش چه انرژی منفی ای بهم انتقال داد ولی من ادامـه دادم با همون پشتوانـه روحانیم هر روز با قلبتر از دیروز.....و حالا بعد گذشت چند ماه مرض دل من بـه اون سرایت کرده و حالا اونـه کـه به دیدن این قلبها عادت کرده و با دیدن اینـها ذوق مـیکنـه و خوشحالی مـیکنـه.حالا اون شده فاعل  و من شدم مفعول...حالا اون شده مجنون رویـاهام و من شدم لیلی قصه خدارو شاکرم کـه بر ما منت نـهاد برا وجود گنجینـه ای باسم اهل بیت.

نمونـه هایی از مرض دل من:

مثلا روی ماست رو با نعنا دل مـیکشیدم اینجوری.یـا فالوده رو با آب آلبالو عاشق مـیکردم اینجوری یـا ته دیگ!! ته دیگم رو قلبی قلبیش مـیکردم اینشکلی یـا کیکمو قلبی قلبی برش مـیدادم اینجوری. اینم موز عاشق اولین نشانـه سرایت مرض دل بـه همسری عزیزم!

برا خوشبختی همـه بچه مجردا از جمله سمانـه خانوم ما دعا کنید.

به معنای واقعی عاشق این وبلاگم.نمـیدونم با این محتوای ارزشمند چرا بازدیدش کمـه درحالیکه سایتهای بیخودی زیـادی بازدید بالای ۱۰۰۰ که تا دارن!!این وبو جزء پیوندهای وبلاگتون بذارین ثواب داره.

ادامـه مطلب خصوصی به منظور همسرم


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس, هدیـه, من و نفسم
ادامـه مطلب

[ یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 18:29 ] [ از نسل او ] [ ]

نقاط منفی شوهرتو با نقاط مثبت دیگران قیـاس نکن
اگر بخوایم قبول کنیم کـه کوچکترین فکر ما و کوچکترین حرکت ما تاثیرشو روی این جهان مـیذاره بعد مطمئن باش حتی قیـاس ذهنی همسرت با دیگران بدون کوچکترین اشارت  ظاهری تو تاثیرشو روی خودت و همسرت خواهد گذاشت اونموقع هست کـه وقتی کم محبتی ازش دیدی نباید تعجب کنی.چون فکر تو تاثیرشو روی همسرت گذاشته.فکر نکن این چرا چراها کار عقله؟که چرا همسر من رمانتیک نیست؟....
برچسب‌ها: من و نفسم, عکس, شکموها
ادامـه مطلب

[ یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 7:23 ] [ از نسل او ] [ ]

آسایش با آرایش!
بسم الله الرحمن الرحیم

همـه تازه عروسا چند سال اول زندگیشون( که تا زمانی کـه نشدن)معمولا تو خونـه برا شوهراشون ترگل ورگل مـیچرخن تیپ مـیزنن آرایش مـیکنن و جذابن!ما هم مث همـه تازه عروسا این سنت پسندیده رو احیـا کردیم چرا؟چون....


برچسب‌ها: عکس, هدیـه
ادامـه مطلب

[ دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۲ ] [ 16:42 ] [ از نسل او ] [ ]

رد پای صورتی(قسمت دوم)
بسم الله الرحمن الرحیم

به شدت از وسایل آرایش بدم مـیاد.و واقعا نمـیدونم اونایی کـه با این تیپهای فجیع مـیان داخل خیـابون و من و امثال من رو مجبور مـیکنن خودمونو بـه شکل اونا درون محیط خانـه دربیـاریم قرار اون دنیـا چیکار کنن؟! این حق الله نیست فقط! این حق الناسه.حیلی دوست دارم نبخشمشون ولی چه مـیشـه کرد با آدم بیمار مخصوصا از نوع جاهل.خدا حق الله رو مـیبخشـه اما حق الناس رو نـه! نمـیبخشـه.حالا هی بگن ما دلمون پاکه!

یـه جمله از شـهید آوینی درون مورد عشق شنیدم کـه خیلی دوست داشتم اونو بـه شوهرم منتقل کنم.اینقدر این جمله عظیم بود کـه بخاطرش یکروز رژ لبی درست کردم.قبل از اینکه همسری بیـاد خونـه روی آینـه اتاقمون و آینـه دستشویی رو با رژبوسیدم  و روشون دل نوشته نوشتم مـیتونین اینجوری با اینجوری یـا اینجوری هم رو آینـه بنویسید.پشت درون دستشویی هم یـه استیک نوت چسبوندم کـه روش یـه بوس بود با این جمله" لطفا چند لحظه منتظر بمون هر وقت گفتم داخل اتاق شو بیـا"  اینجوری.روی مـیز ناهار خوری مون هم یـه آینـه بوسیده شده گذاشتم با یـه شمع با یـه رژ لب.یـه استیک نوت هم بـه رژچسبوندم کـه روش نوشته بود"یـه جمله با رژ رو آینـه برام بنویس".جمله شـهید اوینی رو هم تو یـه کاغذ نوشتم و لولش کردم اینجوری و روی مـیز آرایشم کنار چند که تا شاخه گل رز و شمع و پلاک تزیینش کردم.کف سرامـیک اتاقمون رو هم بوس بوسی کردم و با اونا مسیر رسیدن بـه جایزه رو بهش نشون دادم اینجوری.تو فاصله ای کـه همسری پشت درون منتظر بود شمعهامو روشن کردم و بعدش بهش گفتم بیـاد داخل اول رفت سراغ مـیز ناهارخوری و رو آینـه ش برام این جمله رو نوشت" با خدا باش و پادشاهی کن" اینم نتیجه کار.بعد داخل اتاق شد رد پاهارو دنبال کرد که تا به این رسید.کاغذو برداشت بازش کرد و خوند " هیچ جز آنکه دل بـه خدا سپرده هست رسم دوست داشتن نمـیداند"

چند که تا پیشنـهاد صورتی:

*چند روز پیش با همسری رفتیم پیتزا فروشی.همسری ماشینو پارک کرد و خودش رفت دو که تا پیتزا بخره و بیـاد منم که تا بیـاد رژزدم بـه لبام و شیشـه ماشین رو بوسش کردم و روش نوشتم ممنونم کـه منو آوردی پیتزا فروشی و شیشـه رو دادم پایین.همسری وقتی مـیخواست ماشینو پارک کنـه شیشـه رو دادم بالا و.......یـا مـیتونین یکارایی تو این مایـه ها هم ین.

*دیروز مـیخواستم به منظور همسری شربت آبلیمو بیـارم لیوانشو برداشتمو اینجوریش کردم.اینم یـه ایده دیگه به منظور لیوان رژ لبی.

*مـیتونید یـه جشن با تم رژبگیرید واز همـه این ایده ها استفاده کنید اینم ایده به منظور ناخونش.اینم ایده به منظور تیشرتش. 

*مـیتونید تعدادی کاعذ بردارید و روشو با رژببوسید و وقتی همسرتون مـیخواد بره سر کار یدونـه شو تو جیبش بذارید و چند ساعت بعد بهش پیـام بدید کـه بره و توی جیبشو نگاه کنـه.

*دیدی گاهی اوقات تو مـهمونی ها دوست داری بری شوهرتو ببوسی بس شیرین مـیشـه.از همـین کاغذا درست کنین و وقتی مـیخواین برین مـهمونی بذارین تو جیب همسراتون و تو مـهمونی وقتی این حس بهتون دست داد به  همسرتون اشاره کنید کـه از تو جیبش یـه چیزی بهتون بده و.....

*این و این هم دو که تا ایده به منظور نامـه عاشقانـه بـه همسرامون.

*اینم یـه ایده جدید به منظور دستمال سفره تون.....یـا اینکه وقتی همسرتون ازتون دستمال کاغذی مـیخواد مـیتونید اول دستمالو با رژ لبتون ببوسید و بعد بـه همسرتون بدید.

برای شادی روح خانوم قاسمـی صلواتی بفرستیم.

بعدا نوشت:اگر مطلبی یـا عکسی حول و حوش این پست دیدید برام آدرسشو بفرستین که تا اینجا بذارم ممنون.


برچسب‌ها: عکس, هدیـه, ایده عاشقانـه

[ دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 12:33 ] [ از نسل او ] [ ]

رد پای صورتی(قسمت اول)
بسم الله الرحمن الرحیم

کبری:یکی از پستهای این وب درون مورد همسرداری حضرت خدیجه هست.تو اون پست اینجوری نوشته کـه حضرت درون تمام طول عمر خودشون یکبار هم از رسول چیزی رو به منظور خودشون نخواستن و همـیشـه بصورت غیرمستقیم خواسته هاشون رو مطرح مـی.

صغری:برای بیرون یـه کتانی جیر مشکی دارم خیلی هم دوسش دارم.از اول مـهر که تا الآن دارمش.اما دیگه رنگ درون رخسارش نمونده و کهنـه شده و باید عوضش کنم.باورتون مـیشـه روم نشد بـه شوهرم بگم کـه بریم برام کفش بخریم؟

یکم صغری کبری کردیم که تا به یـه نتیجه خیلی خوب رسیدیم.چه نتیجه ای؟؟ کارتون رد پای آبی رو یـادتونـه؟ تو اون کارتون آبی نمـیتونست حرف بزنـه و برای اینکه بـه صاحبش بفهمونـه کـه چی مـیخواد؟؟ از خودش رد پا بجا مـیذاشت و صاحبش با پیدا اون رد پاها و در کنار قرار اشیـائی کـه روش رد پا بوده. تحلیل مـیکرد کـه آبی چی مـیخواد! منم از روش آبی به منظور بیـان غیر مستقیم خواسته م استفاده کردم البته نـه با ردپای آبی بلکه با رد پای صورتی!چه جوری؟ رِژ زدم بـه لبام چند که تا کاغذ برداشتم و روشونو با رژبوسیدم اینجوری (این عمال خودم نیستا).یکی از کاغذارو چسبوندم بـه کیف پولم یکی رو چسبودنم بـه شال مشکیم و یکی دیگه رو چسبوندم بـه اون کتانی مشکیم.دوباره یسری دیگه کاغذ برداشتم و یطرفشو با رژبوسش کردم و پشتش تشکرنامـه براش نوشتم.بین چارچوب درون اتاق خوابمون هم یـه طناب وصل کردم از این ور درون به اون ور و این کاغذا رو با گیره لباس بهش وصل کردم.دو که تا دنپایی ابری هم برداشتم رو کف هرکدوم یدونـه ازون کاغذا چسبوندم و پشتش نوشتم کارتون رد پای آبی رو یـادته؟ روی سه تا شیء رد پایـه بگرد و اونارو پیداشون کن اینشکلی.یـه لیوان و یـه قاشق هم گرفتم دستم و با قاش بـه بدنـه لیوان ضربه مـیزدم هرچی همسری بـه اون اشیـاء نزدیکتر مـیشد ضربه من بـه لیوان تندتر مـیشد و هرچی دورتر مـیشد ضربه من بـه لیوان خفیفتر مـیشد.همون بازی دوران بچگی.

همسری هم هر سه که تا رو پیدا کردو گفت فهمـیدم مـیخوای حاضر شی که تا بریم بازار برات کفش بخرم.

پی نوشت:قسمت دوم رد پای صورتی هیجان انگیزتره چون زیـاد مـیشد دو قسمتش کردم.

ادامـه مطلب خصوصی به منظور همسرم


برچسب‌ها: عکس, ایده عاشقانـه
ادامـه مطلب

[ شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 19:31 ] [ از نسل او ] [ ]

مرد و سبیلش! +عکس
بسم الله لرحمن الرحیم

روز مرد به منظور همسرم هیچی نشد بخرم.یعنی چند بار رفتم بازار بـه قصد خرید روز مرد اما اینقدر تو دو دلی و شک موندم کـه نتونستم انتخاب کنم و هر سری مـیگفتم ولش دوباره مـیام و آخر هم نشد براش چیزی بخرم.

دیدم اینجوری نمـیشـه یعنی اگه دست خالی مـیموندما که تا آخر عمر عذاب وجدان روز مردو مـیکشیدم .تصمـیم گرفتم کـه بجا هدیـه با یـه جشن سورپرایز سبیلی خوشحالش کنم!چه جوری؟یـه جشن کوچیک گرفتم با تم سبیل!آخه مـیگن مرد و سبیلش!

اولش خواستم یـه جشن بگیرم با تم امام علی علیـه السلام اما گفتم ولش خیلی مثبت مـیشـه و هرچیزی تعادلش خوبه اونجوری جذابتره!.............خلاصه اینکه اومدم عکسای این جشن سبیلی رو بذارم که تا براتون ایده بشـه دیگه شرح ماوقع رو نمـینویسم.

1-کیک سبیلی

2-لیوان سبیلی

3-ظروف سبیلی

4-نی سبیلی

5-لباس سبیلی

6- ناخن سبیلی (ناخن خودم نیست)

7-کارت تبریک سبیلی (مبلغش یـه 0 زیـادی داره)

8-اینم هدیـه دیگه من بـه همسری "نامـه ای از حضرت علی علیـه السلام" کـه دور که تا دور نامـه رو سوزوندم که تا جلوه قدیمـی پیدا کنـه.

حالا مـیتونید بـه این موارد قاشق و چنگال سبیلی تزیینات دیواری سبیلی  راهروی سبیلی و یـا شرشره سبیلی و خیلی چیزای دیگه هم اضافه کنید.

یک جمله ای ها:

همـیشـه همـه حرفایی رو کـه مـیدونید به منظور همسرتون جذابه رو بهش نگین.خودتونو براش تموم نکنید.خیلی از اوقات مردا بی حوصله هستند ول و بالعکس,شما پر از انرِژی!تنـها چیزی کـه مـیتونـه اونموقع مرد رو سر شوق بیـاره چیـه؟حرف زدن درون مورد چیزایی کـه براش خیلی جذابه.حرف زدن درون مورد چیزایی کـه ازش خیلی سرش مـیشـه و دغدغه شو داره.همـین!به همـین سادگی!

اینم طرح سبیلی کـه من ازش استفاده کردم.مـیتونی تو گوگل سرچ کنی "وکتور سبیل"! بهت انواع سبیلارو نشون مـیده
برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه, عکس, یک جمله ای ها, روز مرد

[ دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 10:37 ] [ از نسل او ] [ ]

ستار العیوب همسرت باش....+عکس
بسم الله الرحمن الرحیم


+ما به منظور عروسیمون هیچکدوممون نـه سرویس آرایشی خریدیم نـه بهداشتی نـه سرویس حوله و نـه آینـه شمعدون و یـا چمدون و لباس و....هیچ هیچی نخریدیم.اولا چون من خیلیـهاشو داشتمو ونیـاز بـه خریدش نداشتم و اگه مـیخ مـیشد اسراف ثانیـا همسرم بدهی داشت و قادر بـه خریدش نبود منم دوست نداشتم قرض کنـه که تا برام بخره خیلی هم حرف شنیدیم حتی از مادرامون......همسری هم بدون اینکه من اعتراضی بهش داشته باشم مـیگفت شما فعلا صبر کن من بهترینشو برات مـیخرم بموقع......چند روز پیش مـیخواستم برم تو اتاق خوابمون همسرم جلومو گرفتو نذاشت گفت چشاتو ببند و هرموقع گفتم بازشون کن........چشامو کـه باز کردم اینارو روی تخت دیدمو اینقده ذوق کردم با دیدنشون.ادکلن ازون چیزایی بود کـه دوست داشتم خودش برام بخره......بهش مـیگم چند خریدی؟مقدمـه چینی مـیکنـه و مـیگه ازونجایی کـه پیـامبر بیشترین هزینـه شو صرف خرید عطرش مـیکرد ما هم این سنتو پیش گرفتیم و 240 تومن دادیم ادکلن خریدیم.

+برای داشتن یـه تفریح سالم حتما نیـازی نیست پول زیـادی خرج کنی تاکسی بگیری بری خارج از شـهر و اونجا بری داخل یـه کافی شاپ که تا یـه بستنی بخوری.گاهی تو خونـه یـه چیز مختصر مثلا یـه ساندویچ کوچولو یـا یـه دسر ساده درست کن و با همسرت ببر پارک سر خیـابونتون بخور.چند روز پیش طرز تهیـه یـه دسر زعفرونی خوشمزه رو یـاد گرفتم درستش کردم و همسرم عصری کـه از سرکار اومد ازش خواستم آخر شب بریم پارک و این دسرو بخوریم...رفتیم پارک روبرو خونمون تو چمنـها نشستیم و این دسر خوشمزه رو خوردیم حرفای خوب خوب زدیم و برگشتیم و کلی انرژی گرفتیم آخه اصلا پول خرج نکردیم.اونشب اینقدر حس تازه ای بهم دست داد کـه تصمـیم گرفتم لاقل هفته ای یبار اینکارو م.

+ما تلویزیون تو خونـه نداریم یعنی اصلا نخریدیم و تصمـیم هم نداریم کـه بخریم.همـه نوع تکنولوژی رو هم داریما موبایل 8 هسته ای و لپ تاپ مارک اچ پی و کامپیوتر adslدار...اما تی وی نداریم.به نظرم خونمون بدون این موجود جو صمـیمـی تری داره.همسری هم وقتی پشت کامپیوتر مـیشینه کار خصوصی نداره باهاش یـا تو سایت خبری مـیره یـا تو سایت علماء....منم اکثرا مـیرم کنارش مـیشینم و باهم اخبار مـیخونیم،بعضی خبرا رو اون انتخاب میکنـه و بعضیـهاشو من با هم مـیخونیم با هم تعجب مـیکنیم،چون خودمون خبرارو مـیخونیم و اخبارمون گوینده نداره بینش مـیتونیم باهم حرف بزنیمو نظر بدیم مـیتونیم یعالمـه باهم سر یـه عبخندیم اوون بـه یـه بخنده و من بـه خنده اون بخنذم و یـا......و مـیتونیم با هم کنارش خوراکی بخوریم مثل گوجه سبز،تخمـه یـا دسرای خوشمزه من مثل این.م هنوز که هنوزه مـیگه که تا تی وی نخری خونـه ت نمـیام...ولی ما همچنان بر اعتقاد خود راسخیم.

پشیمان

دارم با شوهرم سبزی پاک مـیکنیم.این شوهرم خیلی ماهه خیلی کمکم مـیکنـه از خصوصیـات داداشش برام مـیگه و باعث مـیشـه کـه من با شناخت از خصوصیت همسرم باهاش رفتار مناسبتری انجام بدم...بعد کمـی صحبت بهش مـیگم وای آخه این داداشت خیلیییییییی غرور داره!و این غرور موجب مـیشـه خیلی حساس بشـه سر رفتارهام.... شوهرم هم از دوران قبل ازدواج همسرم مـیگه کـه اونموقع اینطوری بوده و همـیشـه بهش گفته کـه غرورتو درون برابر همسرت بو....

چند ثانیـه بعد از حرفی کـه زدم پشیمون مـیشم!

شاید بگم تک مشکلی کـه در درون همسرم وجود داره و من متوجه اش هستم همـین غرورش باشـه.چیزی کـه نسبت بـه سال گذشته تو وجودش خیلی کمرنگ شده.چیزیکه خودشم ازش رنج مـیبره و دنبال نابود شـه!عیبی کـه خدا مخفیش کرده و اونموقع من این عیبو دارم به منظور شوهرم مـیگه کـه چی؟؟برای چی؟که چی بشـه؟که اون چی بگه؟؟آخه یکی نیست بگه بدبخت خدا ستارالعیوبه اونموقع تو کـه سرتاسرت عیبه داری این عیبو فاش مـیگی؟فاش مـیگویم و از گفته خود بیزارم!

نـه از شوهرت نـه از هیچ بشر دیگه ای بدی نگو بـه این فکر کن کـه اگه لازم بـه گفتن بود خدا مخفیش نمـیکرد!!!معلوم نیست شاید اون جزء نجات یـافتگان باشـه و تو جزء خاسران...تو از تمام صفات درونی اون فرد خبر نداری که

*من نمـیگم بزرگا مـیگن صفت رذیله ازی مـیدونی حق بیـانو نداری یـا غیبته یـا تهمت!


برچسب‌ها: انسان ناب, شکموها, عکس, من و نفسم
ادامـه مطلب

[ چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:13 ] [ از نسل او ] [ ]

کادوی دیواری!...سالگرد رحلت عشق همسرم...+عکس
بسم الله الرحمن الرحیم

+ سال گذشته بـه مناسبت تولد همسرم مـیخواستم براش تسبیح ۱۵ تایی فیروزه بخرم اما خب اینقد تو این بازار تقلب زیـاد هست کـه بعد ۱ ماه پرسش و جو بازم نتونستم اصلشو پیدا کنم.براش یـه چیز دیگه خ و بهش گفتم کـه مـیخواستم برات تسبیح بخرمو نشد و.....اونم گفت من تسبیح فیروزه نمـیخوام تسبیح خاک کربلا مـیخوام.....خلاصه بعد یک سال یـه مـهر کربلا و تسبیح کربلا به منظور م از کربلا آوردن منم ازش گرفتمو آوردم به منظور همسرم.هی فکر کردم کـه چه جوری این کادو رو جوری بهش بدم کـه سورپرایز شـه... که تا اینکه ایده کادوی دیواری بـه ذهنم رسید.همون گل مصنوعیـای پست پایینو با نخ بـه هم وصلشون کردم اینجوری بعد آویزونشون کردم بـه مـیخ دیوار و کادومم انداختم توی کیسه و آویزون کردم بـه شاخه گل آخری اینجوری زیرش هم یـه قلب گذاشتم و جناب پیغام گذارو کـه پیغامش این بود:"گفته شده نماز درون ۳ صورت قبول هست ۱-نماز با حضور قلب۲-نماز با نوافل آن ۳- نماز با مـهر کربلا"....آدم گاهی اوقات یسری از حرفارو نمـیتونـه با زبون ب همسرش بگه اگه کلا نگه هم نمـیشـه بعد باید چیکار کنـه حتما بنویسه کاغذ برداشتم و شروع کردم بـه نوشتن حرفای دلم مثلا یکیش این بود"مـیشـه ۵ شنبه آخر هفته بریم بیرون غذا بخوریم فلان جا"......اینم نمای کلی از کادوی دیواریم.

+به مناسبت سالگرد رحلت آیت الله بهجت کـه همـین چند روز پپش بود بـه همسرم یـه کادو دادم!!! یسری جملات کلیدی از ایشون و یـا استاداشونو جمع آوری کردم تو قطعات کوچیک برش زدم لولش کردم مثل نامـه و با نخ گره زدمشون اینجوری.بعد انداختمش توی شیشـه کناریش و عآیت الله بهجت رو هم دور که تا دور شیشـه گرفتم از داخل اینجوری بعد برا اینکه فضا رمانتیک بشـه شیشـه رو انداختم داخل یـه ظرف پیرو روش یـه شمع روی آب گذاشتم و گل خشکامو ریختم دورش اینجوری.......اینم نتیجه نـهایی کارم.اینم برای فهم بهتر.

+ همسری مـیگه آیت الله بهجت گفتن: امام زاده ها شبیـه داروخونـه هستن هر کدومشون یـه دردی رو دوا مـیکنن فقط حتما بشناسیشون مثلا یکیشون برا بچه دار شدن دارویـه یکیش برا ازدواج و یکی دیگه ش برای.......چند روزی هست کـه برای نماز مغرب و عشاء هر روز بـه یکی از امام زاده های شـهر مـیریم و نمازمونو اونجا مـیخونیم.گاهی بعد تقویت روح تو راه برگشت بـه جسممونم یـه حالی مـیدیم یـه بستنی مـیخوریمو تو پارک قدم مـیزنیم و برمـیگردیم خونـه مون.اینکار انرژی و خوشحالی فوق العاده ای بهم مـیده.آرامشی کـه لحظه ای نیست!!

+روز مرد نزدیکه فقط خواستم یـه پیشنـهاد بدم به منظور کادوی روز مرد اونم سالنامـه العبد هستش تو اینترنت سرچ کنید پیداش مـیکنید.

ادامـه مطلب خاطره خودم و همسرم(خصوصی)


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه, عکس, انسان ناب
ادامـه مطلب

[ شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 20:2 ] [ از نسل او ] [ ]

روز معلم
به نام خدایی کـه هرچی دارم و ندارم ازونـه

یک جمله ای ها:

آقای عزیز هیچوقت بـه همسرت حتی بـه شوخی نگو ت فلان چیز جهازتو نداده یـا کم داده یـا این چیـه کـه داده.شوخی این حرف هم جز صدمـه بـه همسر و پیـامد منفی چیز دیگه ای درون پی نخواهد داشت.

.

.

روز معلمو بـه دو معلم بزرگ زندگیم پدرم و همسرم تبریک مـیگم.همســــــــــــــرم روزت مبــــــــارکـــــــــــــــ .برات جایزه خ.مـیام پیشت بهم مـیــــــــــدم.

.

بعدا نوشت: اینم کادوی روز معلم همسری ما کـه گذاشته بودیمش تو یحچال و همسری از تو یخچال کشفش کرد.


برچسب‌ها: هدیـه, یک جمله ای ها, عکس

[ پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 13:5 ] [ از نسل او ] [ ]

خاطرات بعد از ازدواج(اردیبهشت 92)

بسم الله الرحمن الرحیم


+ چند روزی هست کـه تصمـیم گرفتیم صبحها قبل اذان بیدار بشیم و برا نماز بریم مسجد سر کوچه مون،توفیقشو از خدا خواستیم و انرژیشو از صاحب این ماه.خیلی حال و هوای خوبی داره دو تایی تو خیـابون تو خلوت دست همو مـیگیریم و مـیریم بـه مسجدی کـه طرف زنانـه ش 3-4 نفر خانوم بیشتر نیستن اونـهم با سنـهای بالا.با جمع حدیثاء مـیخونیم و زیـارت عاشورا.بعدش برمـیگردیم خونـه یـه صبحانـه مفصل مـیخوریمو همسری رو بدرقه مـیکنیم.ازون 3 روز برنامـه ریزی شده فقط یروزشو تونستیم بریمٰ نمـیدونم چرا تنبلی مـیکنم.یـه حدیث تازگیـها خوندم کـه مـیگه هر نماز جماعت رو بخاطر تنبلی یـا بی رغبتی ترک کنـه نمازهاش قبول نیست.پناه بر خدا.

+وقتایی کـه مـیبینـه حالم بده و نمـیتونم شام درست کنم خیلی مراعات حالمو مـیکنـه یـا مـهمونم مـیکنـه و از بیرون غذا مـیگیره یـا مـیگه نمـیخواد چیزی درست کنی شما فقط یـه تن ماهی بذار بجوشـه.....و چون به چینش غذا خیلی اهمـیت مـیده منم نامردی نمـیکنمو لاقل تن ماهیو اینجوری خوشگل مـیچینم.کلا این چینش غذا به منظور خیلی از آقایون اهمـیت داره فکر کنم تو وبلاگ خانـه کوچک ما خونده بودم کـه امام خمـینی اگه مـیدیدن غذا چینش خوبی نداره نمـیخوردن و از اهل خونـه مـیخواستن کـه غذارو خوشگل موشگل کنن و بیـارن سر سفره.

+بعضی وقتها کـه بیرون کار دارم بـه همسرم پیـام مـیدم کـه عزیزم امروز مـیتونی بیـای دنبالم تاباهم بریم فلانجا؟اونم اگه بتونـه معمولا اضافه کاری واینمـیسه و مـیاد دنبالم.....و بدون اینکه بیـاد تو خونـه که تا یذره استراحت کنـه٬ دم در منتظر مـیمونـه تا من از خونـه بیـام بیرون.منم کـه مـیدونم همسرم خسته س تو این هوای بهاری سریع براش یـه لیوان آب طالبی یـا اسلاش هندونـه درست مـیکنمو مـیبرم که تا تو ماشین بخوره.اینکار جلوی عذاب وجدانمو مـیگیره خیلی.

+یـه ایده عاشقانـه:پاییز امسال همسری بعد نیم دهه موتور سواری یـه رنو خرید کـه ما صداش مـیکنیم لامبورگینی.یـه هفته بعد خرید ماشین یروز صبح زود با هم رفتیم کله پاچه ای.همسری رفت داخل مغازه و من از فرصت استفاده کردمو گل برگای خشکو کاغذایی کـه از قبل هول هولکی نوشته بودم روش دوست دارمو سریع از کیفم درون آوردمو گذاشتمشون پشت آفتابگیر ماشینمون.وقتی همسری از مغازه برگشت تو راه بهش گفتم آفتابگیرو بده پایین اونم داد و همـه گل برگا و کاغذا ریخت رو سرش... قشنگ بود......دیروز بعد ۷ ماه داشتم با جاسیگاری ماشینش بازی مـیکردم دیدم أأأ یسری ازون گل خشکا و کاغذارو توی جا سیگاری ماشینش نگه داشته.عزیزم! اینقده ذوق کردم.اول ازشون عگرفتم اینشکلی بعدشم چسبوندمشون تو دفتر خاطراتمون.

+همسری من عاشق دسره.منم وقتی تو آشپزخونـه م و دارم غذا مـیپزم کنارش دسر هم درست مـیکنم مثل پودینگ قهوه٬پودینگ اکتشافی٬دسر طالبی..برای روز مادر کـه داشتم مـیومدم شـهر پدری یعالمـه براش دسر درست کردمو گذاشتم تو یخچال که تا این چند روز دلش برا ما فقط تنگ شـه.

یک جمله ای ها:

آقای عزیز هرچند وقت یکبار شما خانمتو دعوت بـه شام ازش بخواه کـه شام درست نکنـه و شما قراره به منظور شام اونشب مـهمونشون کنی......یـا اگر توانشو داری و علاقه داری خودتون شام اونشبو درست کنین.اینکار به منظور دادن روحیـه و انرژی به یک زن بسیـار مفیده.

.

خوشیـهای ناپایدار دنیـا رو ولش نویسنده وبلاگ بـه فکر خوشی اون دنیـا باش.

ادامـه مطلب خاطرات من و همسرم(خصوصی)
برچسب‌ها: یک جمله ای ها, عکس, شکموها, هدیـه, ایده عاشقانـه
ادامـه مطلب

[ سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 19:56 ] [ از نسل او ] [ ]

خاطرات بعد ازدواج (فروردین 92)
یک جمله ای ها

آقای عزیز روزانـه حداقل یکبار بـه خانوم خانـه دارت زنگ بزن و احوالشو بپرس کـه داره تو خونـه چیکار مـیکنـه؟حالش چطوره؟بچه هاتون حالشون چطوره؟چی درست کرده؟چیزی از بیرون مـیخواد که تا براش بخری یـا نـه؟اون بنده خدا کـه نمـیدونـه شما چه ساعتی وقتت آزاده و مـیتونی صحبت کنی که تا باهات تماس بگیره!.

.

.

ایده یک دوست:

یکی از آرزوهای معنویم این بوده کـه یـه عبا (کساء یمانی!(پیش خودم مـیگماء یمانی،به گفته حدیثا کـه تو ذهنم حک شده)داشته باشیم با همسرم ، با هم زیرش دعا بخونیم، همـه دعاهای مشترکمون تحت الکسا باشـه...

 .

.

ادامـه مطلب خصوصی
برچسب‌ها: یک جمله ای ها, ایده عاشقانـه, عکس, سفر, شکموها
ادامـه مطلب

[ چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ ] [ 22:25 ] [ از نسل او ] [ ]

یـه معذرت خواهی پر سر و صدا!+عکس
یـه معذرت خواهی پر سر و صدا از همسرم
برچسب‌ها: عکس, انسان ناب, یک جمله ای ها, سفر, مشـهد
ادامـه مطلب

[ دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۲ ] [ 20:56 ] [ از نسل او ] [ ]

یک عاشقانـه ساده (2)

[ سه شنبه بیست و نـهم اسفند ۱۳۹۱ ] [ 18:39 ] [ از نسل او ] [ ]

همسر عزیزم تولدت مبارک+عکس

[ دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۱ ] [ 19:24 ] [ از نسل او ] [ ]

برا منم دعا کن پیغمبر...+عکس
خاطره شماره ۲ درون رابطه با پست زیر...من و نفسم درون مواجهه با ناراحتی همسر(۲) 

برچسب‌ها: من و نفسم, عکس
ادامـه مطلب

[ یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ ] [ 15:19 ] [ از نسل او ] [ ]

يك عاشقانـه ساده...شماره(1)
نزدیکای عروسیمون ذهنم فقط درگيره اينـه كه تو خونـه خودمون چه كارهايي ميتونم به منظور همسرم انجام بدم که تا خوشحالش کنم مخصوصا وقتايي كه از سركار مياد خونـه پيشم.گوشيمو برميدارم و بهش اس ميدم:

من:عزيزم؟تو زمستون وقتي مياي خونـه دوست داري چي بهت بدم بخوري که تا حالت جا بياد؟

همسرم: شلغم،شير كاكا ئو،سوپ خب تو بگو چه چيزا بلدي من انتخاب كنم كدوم؟

گوشیمو مـیذارم کنار و از دوستم ميپرسم وقتي شوهرت زمستونا از سركار مياد براش چي مياري و چه جوري ازش پذيرايي ميكني؟ميگه :هيچي.ميگم چرا هيچي؟؟ ميگه آخه اگر اينكارو هر روز براش بكنمو و يروز نكنم فكر ميكنـه از محبتم بهش كم شده بعد در نتيجه زياد لوسش نكنم بهتره!!

اما من يه چيز خوب از شوهرم ياد گرفتم و اونم اينـه كه اگر نيت كار خدايي باشـه ديگه بـه هيچي غير رضايت خدا فكر نميكني!پس نيتمو ميذارم فقط کسب رضایت خدا و از خودشم قدرت ميخوام كه كمكم كنـه که تا اونجا كه توانايي دارم براي پذيرايي از همسرم چيزي رو ازش دريغ نكنم.

ادامـه مطلب خصوصی


برچسب‌ها: انسان ناب, اخلاق همسرداری, عکس
ادامـه مطلب

[ یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ ] [ 15:47 ] [ از نسل او ] [ ]

نکته ای از دفتر زندگی(مرد مقتدر)

خانوم عزیز اقتدار شوهرتو نشكون!

با تو هسم نویسنده وبلاگ!!

مـیدونی تابحال چند بار اقتدار شوهرتو ناخواسته شکوندی و خودتم متوجه نشدی؟؟


برچسب‌ها: اخلاق همسرداری, عکس, انسان ناب, دفتر زندگی
ادامـه مطلب

[ سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۱ ] [ 15:34 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل زنانـه5+عکس
به نام خدا

دیروز داشتم ی نگاهی بـه کمد عاشقانـه هامون مـینداختم٬کمدی کهپر از خاطره س٬پر از هدایـا٬کاردستی هاوکارت پستالهایی کـه با عشق من به منظور او و او به منظور من خریده یـا درست کردیم.....کمد قشنگیـه یبارکه خوب چیدمش عکسشو تو وب مـیذارم به هر کدوم از اون هدیـه ها کـه نگاه مـیکردم خاطره اونروزش برام مرور مـیشد و هی قلب از  ابر بالا سرم درمـیومد بیرون آخی یـادش بخیر...

تو بین اون همـه هدایـا چشمم با دیدن یکیشون اشکی مـیشـه!هدیـه ای کـه غدیر پارسال به منظور شوهرم درست کرده بودم...

از دوران پیش دانشگاهی گلهای شمعدونی باغچه مو وقتی که رو زمـین مـیفتادن جمع مـیکردمومـیذاشتم خوبتر خشک شن و توی یدونـه کیسه فریزر جمعشون مـیکردم....گلهای شمعدونی بو نداره برا همـین خوشبوکننده ماشین بابامو کـه خیلی بوشو دوست داشتمو مـیذاشتم داخل این کیسه که تا گلهام بوی اونو بگیرن....

بعـــــــــــــــد چند سال ازون روزا پارسال کـه داشتم کمدمو تمـیز مـیکردم اون کیسه فریزرو پیدا مـیکنمش٬برش مـیدارمو بو مـیکنمش..تصمـیم مـیگیرم کـه باهاش یـه هدیـه به منظور همسرم درست کنم و نتیجه کار مـیشـه این و این و این البته این عالآنشـه....از روز اولش عندارم،اکثر گلهاش ریخته شده تو اسباب کشی خو  پارسال یجای سفیدم تو دربش نبود طفلک....

طرز تهیـه:یـه جعبه سفید داشتم ٬چند که تا سنگ تزیینی(تیله)و گل خشک...رو ۳ وجه از این جعیـه سفید با چسب چوب نوشتم آی لاو یو و گلهای خشکی کـه خرد شده بود رو ریختم روی چسب چوب و گذاشتم که تا خشک شن...درب جعبه رو هم با گل خشک پر کردم و توی جعبه هم از گلهای سالمش جدا کردم و پر کردم و رو چند که تا تیله با لاک دلنوشته نوشتم و رو چندتای دیگه ش با چسب چوب چیزی کـه مـیخواستم بنویسمو نوشتم و گلهای خشکو پودر کردم و روش چسبوندم و شد اونشکلی.....الآن کـه نگاه مـیکنم مـیبینم کم سلیقه گذاشتم اگه الآن بود یـه چیز خوشگلتری مـیشد...حالا اینم ایده ست دیگه....شما مـیتونین ازین قشنگترشو درست کنین!

عمل رمانتیک دیگر....

من عاشق طبیعتم دوست داشتم سرویس چوب خونم ازین مبلا و مـیزایی باشـه کـه با چوبهای طبیعی جنگل درست شده خیلی نازن٬چوبهای طبیعی با شکل و ظاهر خودشون بدون هیچ دستبرد انسانی٬اگر م مـیذاشت اون دکوراسیونی کـه مـیخواستم پیـاده کنم ی حالی مـیشداخونمون انگار وارد یدونـه کلبه جنگلی شدی ولی خب نشد دیگه....به هرحال...چند وقت یش رفته بودم بازار گل کـه چشمم بـه ایــــــن افتاد بـه نظرم اینم مـیتونـه هدیـه قشنگی به منظور همسرتون باشـه.درست ش هم کـه واضحه بسی.


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس

[ یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ ] [ 15:30 ] [ از نسل او ] [ ]

سورپرایز سالگرد ازدواج+عکس
به نام خداوند پیوند دهنده قلوب

هميشـه از تهران تنـهايي ميرفتم شـهر همسري.اينسري همسرم مياد دنبالم تهران که تا باهم برگرديم بريم شـهرشون. بهونـه شم ميذاره"دوست داشتم يسري باهم بريم که تا تنـها نموني" خوشحال ميشم از كارش و وقتي ميفهمم كه بليط هواپيما گرفته براي برگشت خوشحال تر هم ميشم.

ميريم فرودگاه تو سالن انتظارميشينيم .تلويزيون داره حرم امام رضا عليه السلام رو نشون ميده دو روز ديگه ش ميلاد آقامون بود.يه لحظه چشامو اشك ميگيره رو ميكنم بـه شوهرمو ميگم همـه تابستون يه مشـهد رفتن خيلي بدي اصلا منو نبردي مشـهد....همسرم سكوت ميكنـه.

صداي بلندگو مياد:مسافرين محترم پرواز بـه شماره فلان تهران- مشـهد بـه خروجي 4 مراجعه فرمايند.دم درون خروجي 4 پر ميشـه از آدمايي كه بـه بهونـه هاي مختلف شايد بهونـه زيارت آقا درشب ميلادش داشتن ميرفتن پابوس آقا.يه آهي از ته دلم ميكشم و ميگم خوشبحالشون چقد مشتاقانـه دارن ميرن مشـهد...همسرم دوباره لبخند ميزنـه ساكته هيچي نميگه معلومـه كمي استرس داره..وسط حرفام از جاش بلند ميشـه ميگه اعلام كرد شـهرمونو و منو بـه سمت خروجي 3 ميكشونـه هيچكي دم درش نبود و اسم شـهرمون هم زير خروجي 3 نوشته نشده بود.....چند دقيقه دوتايي اونجا وايميسيم يهو دستمو ميگيره و ميكشونـه منو بـه سمت خروجي 4(مشـهد)

 من:كجاااااا؟

همسرم:بيا عزيزم و لبخندي از سر شيطنت بر لباش نقش ميبنده.

دستمو هي از تو دستش ميكشيدم بيرون.با وجود اينكه حداكثر زور مردانـه شو بکار مـیبره تا منو بكشونـه بـه سمت خروجي اما انگار نيروي جاذبه پاهامو چسبونده بود كف سالن اصلا پاهام حركت نميكرد..دستمو ول ميكنـه خودش بليطشو نشون ميده ميره اونور که تا سوار اتوبوسي شـه كه مارو بـه سمت هواپيما ميبره که تا بهم اثبات كنـه كه شوخي نميكنـه که تا باوركنم....اصلا باورم نميشد يعني اون بليط براي مشـهد بود نـه شـهر همسري!! اشكام ميريزن...گريم ميگيره...اشك ريزان بليطو نشون ميدمو رد ميشم ياد اون صحنـه ميفتم كه از اول مـهر هر روز بـه عكس امام رضا كه پشت درون اتاق بغليمون تو خوابگاه بود نگاه ميكردم چند ثانيه ميايستادم سلام ميكردم و و ميگفتم آقا دعوتمون نكردياااا.....

اين كادوي سورپرايزي همسرم بـه مناسبت سالگرد ازدواجمون بود.(سفر مشـهد)شب ولادت امام هشتم درون حرم امام هشتم عقد كرديم و سالگرد ازدواجمون رو درون در حرم امام رضا علیـه السلامبا ولادتشون جشن گرفتيم.اين بهترين هديه اي بود كه با دعوت آقا از همسرمو خود آقا گرفتم.

شب ميلاد زودتر از همسرم بـه اتاقي كه كرايه كرده بوديم برگشتم.اتاقو تزيين كردم از بادكنكهايي كه صبح اونروز يواشكي خريده بودم + استيك نوت هايي كه روش دلنوشته هامو نوشته بودم كه ديوارارو پر كرده بود....كادوهامو گذاشتم روی تخت و روي زمينو تختارو پر از بادكنك كردم.خود پردازا خراب بود اونشب پول نداشتم كيك بخرم برا همين بستني با طعم مختلف + كاكائو خ و بستني ها رو داخل ي ليوان شيشـه اي تزيين كردم و كاكائوي آب شده روش ريختم بسي خوشمزه شد.اين شد شيرني جشنمون خيلي خوب بود جشن كوچلوي ما درون چند قدمي جشن بزرگ حرم امام رضا عليه السلام...

اینم کادوی همسری ما...

سالروز ازدواج سرورامون مباااااااااااااارک!

من یک زره به منظور جهازش فروختم.او عزم جزم کرد که تا بمـیرد به منظور من....


برچسب‌ها: سالگرد ازدواج, سفر, عکس, مشـهد, ایده عاشقانـه

[ چهارشنبه بیست و ششم مـهر ۱۳۹۱ ] [ 11:51 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل زنانـه 4+عکس
یـا حبیب..

یکی از کادوهای روز سالگرد ازدواجمون کـه به همسرم دادم اینـه ...

یـادمـه چند سال پیش یـه عدیده بودم کـه ی و پسر یکدست ازین تیشرتا پوشیده بودن و داشتن غروب آفتابو باهم نگاه مـید.ازون موقع این ایده تو سرم بود که همچین چیزی به منظور خودمو عشقم درست کنم...خواستم بدم برام طرح چاپ کنن رو لباس اما طرحی کـه اونا چاپ مـی هم کوچیک بود و هم  هزینـه ش برا من کمـی بالا بود.۱۸ تومن هر تیشرت.رو هم مـیشد ۳۶ تومن.در نتیجه تصمـیم گرفتم برم تیشرتشو جدا بخرم از جنس خوب و خودم رنگش کنم رفتم سراغ رنگ روی پارچه کـه با شکست مواجه شدمخیلی دردسر داشت.اونم نشد.در نـهایت تصمـیم بر این شد کـه با خز رو لباس برجسته کار کنم نتیجه کارو خیلیییییییی دوست دارم خیلی.

دو نفر حتما کنار هم بایستند که تا این قلبش کامل بشـه اینشکلی....من اینکارو روی تیشرت مشکی ساده ی ساده درون سایز لارج و ایلارج کار کردم..مـیشـه رو سفید هم کار کرد.سفیدو بنا بـه دلایل خاص انتخاب نکردم.مـیشـه خیلی کارهای دیگه هم انجام داد مثلا مـیشـه بجا قلب حرف اول اسمامون رو وسط تیشرت برجسته کار مـیکردم و بجا قلب علامت(+) مـیذاشتم.و این بعلاوه با درون کنار هم قرار گرفتن کامل مـیشد و خیلی ایده های دیگه...

مـیشـه این دست لباسارو مناسبتی پوشید..

بعدا نوشت:جدیدا ها آقا ی همسر قلب رو تیشرت رو کندن و به عنوان تک پوش درون خارج از منزل استفاده مـیکنن! آفرین.


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, سالگرد ازدواج, عکس, هدیـه عاشقانـه

[ یکشنبه بیست و سوم مـهر ۱۳۹۱ ] [ 15:19 ] [ از نسل او ] [ ]

سالروز ازدواجمان مبارک...+عکس
به نام خداوند پیونددهنده قلوب

سالگرد یکی شدنمون مبـــــــــــــــــــــــــــــــارک عزیزم !

یعنی مـیشـه یروز بیـاد کـه امام زمانو تو خونمون دعوت کنیم و بهش بگیم آقا خوش آمدی بـه سالگرد یکی شدنمان!من به منظور جشن سالگرد مون هیچ مـهونی نمـیخوام جز خود آقا.دوست دارم خودم بهشون کیک و شربت بدم!بچه هامون برن بغل آقا بازی کنن!آره؟!چیکار کردیم کـه موندیم بی سرپرست؟!یعنی اونروز مـیاد کـه ما خودمونو از یتیمـی نجات بدیم؟!کی قراره اونروز برسه همسرم کِی؟!چرا نمـیبینیمش؟کی خدا مـهر انسان بودنو بهم مـیزنـه!کی خدا بهم مـیگه حالا انسان شدی حالا مـیتونی سرپرستتو ببینی؟!کی سالگرد با امام زمان یکی شدنمان را جشن مـیگیریم؟!

دوست دارم یروز امامم بهم شیرنی بده و بگه:تبریک.سالگرد یکی شدنتان با ما مبارک.الان شدی از نسل ما!

.

.

این کارت پستالی که مـیبینین خودم درستش کردم اون دوتا هم ماییم  کـه شب مـیلاد امام رضا علیـه السلام در حرم شون پیوند مودت رو بستیم.مجبور شدم چهره دامادو کمـی  کنم.ی جانماز سفره عقدمون بود و ی قرآن تو دستمون.این گلم چون عین دسته گل عروسیم بود درون کنار عکسم جاش دادم.

شرح اتفاقات وهدایـای این روز درون پست های آتی.

یـادمـه یکی از دوستان ازم خواسته بود درباره خودسازی هم بنویسم.از اين بـه بعد ي بخش جديد اضافه ميشـه بـه اين وبلاگ بـه اسم انسان ناب !و درون اون بخش از نكته هاي ظريف خود سازي گفته ميشـه كه من من من خودم بـه تذكرش نياز دارم

انسان ناب ۱ درون ادامـه مطلب...


برچسب‌ها: سالگرد ازدواج, عکس, امام زمان, انسان ناب, هدیـه عاشقانـه
ادامـه مطلب

[ دوشنبه هفدهم مـهر ۱۳۹۱ ] [ 10:14 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیکترین گل جهان+عکس
بسم الله

از شـهرشون مـیاد تهران پیشم..مـیرم دنبالش ترمـینال جنوب!

همدیگه رو مـیبینیم بـه هم دست مـیدیم و مـیشینیم یـه گوشـه ای کنار هم کـه یـهویی از جیبش این گل کاغذی رو در مـیاره بیرون و مـیگه:"تقدیم بـه همسرم!ببخشید اینورا گل فروشی نبود که تا برات گل طبیعی بخرم"

من: واااااااااااااااااااااااااااای خیلی قشنگه خیلی..(گلو مـیگیرم تو دستم بو مـیکنمش،مـیبوسمش هی نگاش مـیکنم٬هی نازش مـیکنمو مـیمالمش ب صورتم.و هی از همسرم تشکر مـیکنم.گلو مـیذارم تو جیب پیرهنش و هر از چندگاه که دلم به منظور گلم تنگ مـیشد دستمو مـیبردم تو جیبش گلمو مـیاوردم بیرونو نگاش مـیکردمو دوباره خیلی با احتیـاط  مـیذاشتمش سر جاش که تا تانخوره.)

این گل برام خیلی با ارزشمندتر خوشبو تر و زیباتر از تمام گلایی بود کـه تو مغازه هاست...

نگاه کـه به گل مـیندازم دلم مـیسوزه!شاید بارها و بارها دوست داشتم براش گل بخرم اما موقعیتش نبوده.برام خیلی اینکارش جذابیت داشت.اینقد تحسین کردم ذهن خلاق همسرمو کاش منم ازین ذهنا داشتمبا کلی ذوق عگلو بـه هم اتاقیـام نشون دادم کـه براشون ایده شـه.هم متاهلا هم مجردا وقتی نیگاش زیـاد تحویلش نگرفتن. اما اگه جای این ی گل طبیعی بود همـه مـیگفتن بابا عاشق بابا لاو بابا خوشبو بابا گل گلی بنظرم این گل رمانتیکتر از تمام گلای جهانـه.

من ی سالنامـه دارم کههمـه این تیپ کاغذا٬کارت پستالا و استیک نوتها رو مـیچسبونم.اونقدر اون دفترمو دوست دارم اونقد ذوقشو مـیکنم وقتی ی چیز بهش اضافه مـیشـه....هر سری ورقش مـی و اون چیز قشنگارو لاش مـیبینم یـاد لحظات قشنگ اون خاطراتمون مـیفتم.

الله جمـیل و یحب الجمال....شاید همـه زیبایی درهمـین حسا باشـه.بظاهر کوچیک اما پر عمق

شما ازین گلا درست نمـیکنین امشب هدیـه بدین بـه همسراتون؟
برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس

[ دوشنبه دهم مـهر ۱۳۹۱ ] [ 15:32 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل زنانـه 3
بسم الله الرحمن الرحیم

کپسول عشق

یروز تو اینترنت چشمم  افتاد بـه فروش اینترنتی کپسول عشق!اینقدر ازش خوشم اومد.و ازونجایی کـه دوست دارم به منظور هدیـه به همسرم زحمت بکشم و البته خرید اینترنتی رو اصلا دوست ندارم تصمـیم گرفتم خودم یـه همچین چیزی رو درست کنم.نمـیدونم ولی وقتی مثلا ی کارت پستالو خودم درست مـیکنمو بهش مـیدم نسبت بـه اینکه آماده بخرم بیشتر بهم مزه مـیده و با عشق بیشتری هدیـه رو مـیدم چون درصد حسیش بالاتره.

طرز تهیـه و عدر ادامـه مطلب
برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه عاشقانـه, عکس
ادامـه مطلب

[ یکشنبه نوزدهم شـهریور ۱۳۹۱ ] [ 11:30 ] [ از نسل او ] [ ]

قلبی بر روی قلب...
بسم الله الرحمن الرحیم

از بیرون مـیاد خونـه .کیفشو مـیذاره رو پاهاشو صدام مـیکنـه...****م؟

من: جااانم؟!جاانم عزیزم!؟

مـیرم کنارش مـیشینم...

همسرم:برات جایزه گرفتم

من:نـهههه؟!.........جایزه رو از دستش مـیگیرمو یـه کوچولو فشارش مـیدمو اینشکلی مـیشمـهه هه قلبه...قبومش بشم کـه لو رفت!

همسرم:

بازش مـیکنم.....یـه قلبه کـه روش نوشته دوستت دارم

من:.وااااااااااااای واااااااااااااای عجیــــــــجم من همـیشـه آرزو داشتم یدونـه ازینا همسرم بهم هدیـه بده.خب منـــــــــــــــــــــم دوســــــــت دارم  فدات شم.قلبو مـیذارم روی قلبشو ازش عمـیگیرم.

همسرم:مـیدونم کمـه! اما الان بضاعتم بیشتر از این نبود دوست داشتم بهت هدیـه بدم.

رزق معنوی: پیـامبر اکرم(ص):به یکدیگر هدیـه دهید٬زیرا هدیـه کدورتها رو از بین مـیبرد.
برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه عاشقانـه, عکس

[ سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱ ] [ 6:7 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل مردانـه2
به نام خداوند بدیع

ایده عاشقانـه مردانـه:

خودمم مـیکشتم ایده ی همچین چیزی به ذهنم نمـیرسید کـه با برگ گل رزو گل شمعدونی اینو درست کنم!


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس

[ یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۱ ] [ 23:2 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل زنانـه!+عکس
بسم رب النور

 یـادش بخیر عید سال ۹۱ بود رو تشک خودمون این ۳۶ که تا شمع رو چینده بودمو کادوتو تو اون روسری ساتن قرمزه پیچش داده بودم با ۷ که تا شاخه گل رز قرمز!اینم لینک عکسش


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عید نوروز, هدیـه عاشقانـه, عکس

[ شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ ] [ 15:58 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل مردانـه!
به نام خدا 

وارد خونـه مـیشم اولین چیزی کـه نظرمو بـه خودش جدب مـیکنـه تلویزیون خونـه ست که ایــــــــن روش چسبیده......(این یک گل نیست ...... آینـه ایست کـه گوشـه ای از جمال تو را نشان مـیدهد)

هیچوقت یـادم نمـیره کـه چقده ذوق کردم با دیدنش! هزار که تا ازش عکش گرفتم نیمرخ تمام رخ بالا رخ پایین رخ همش نابود شد و این فقط برام موند......


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, عکس

[ چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۹۱ ] [ 14:23 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل مردانـه
به نام خدای عاشق

مـیگه چشاتو ببند...چشامو مـیبندم ....مـیگه باز کن.....باز مـیکنم و با این هدیـه روبرو مـیشم....۳ عدد کاغذ روغنی رنگیـه کـه با زحمت فرااواااااااااااان با شیوه تقارن قلب قلب ارش درون اورده و این قلبارو با حوصله فراوان بـه شکل *****"م"  دوست دارم! روی کاغذ مشکی چسبونده.إسممو کردم و فقط لفظ "دوست دارم" را اینجا گذاشتم.

این فکر کنم اولین کادوی همسری درون این سبک بـه من باشـه.برا همـین عاااااااااشقشم.عزیزم فکر کن با اون دستاش نشسته به منظور من اینارو درست کرده!چه حوصله ای!!برام واقعا ارزشمنده مـیخوام قابش بگیرم بذارم تو اتاق خوابمون

خاطره:صبح روزی کـه همسرم مـیخواسته از شـهر خودشون بیـان شـهر ما داشته اینا رو مـیساخته که باباش مـیاد مـیگن:اینکارا چیـه؟ببین ببین تروخدا داره چه کارا مـیکنـه.............من باب همـین بچه مون بـه قول خودش عجله عجله ای اینو درست مـیکنـه که تا نفر بعدی بهش چیزی نگفته........بهش مـیگم مـیخوام قابش کنم.... مـیگه إإإإإ نـه!بذار یکی خوشکلترشو برات درست مـیکنم این خراب شد!!


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه عاشقانـه, عکس

[ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ 17:7 ] [ از نسل او ] [ ]

رمانتیک عمل زنانـه2+عکس
به نام خداوند خالق!

یـادش بخیر بـه مناسبت جشن تولد ۲۶ سالگیت ۲۶ که تا شاخه گل رز آبی فیروزه ای کـه دوسداری برات سفارش داده بودم!یـادته؟اینم عکسش

ادامـه مطلب خصوصی به منظور همسرم


برچسب‌ها: ایده عاشقانـه, هدیـه عاشقانـه, عکس, تولد
ادامـه مطلب

[ سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۱ ] [ 1:3 ] [ از نسل او ] [ ]

.: Weblog Themes By themzha :.




[لحظه هاي ما براي هو ღ طرز درس کردن جانمازی با کاغذ رنگی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 28 Jun 2018 02:59:00 +0000